پر. [ پ ُ ] (ص ) (از پهلوی اَویر
۞ ، بسیار سخت ) مملُوّ. مَلأَی . مَلاَّن . ممتلی . مُکتَتَز. مشحُون . غاص ّ. انباشته . لبالب . مالامال . لب به لب . لَمالَم . لبریز. مال مال . آکنده . مُترَع . مُؤمَّت . مغمور. بسیار. دارای بسیار از چیزی . مقابل تهی و خالی و بیکار
: زآن پیش که پیش آیدت آن روز پر از هول
بنشین و تن اندر ده و انگاره به پیش آر.
(فرهنگ اسدی نخجوانی ).
ای من رهی آن روی چون قمر
و آن زلف شبه رنگ پر ز ماز.
شهید.
چاه پر کرباسه و پر کژدمان
خورد ایشان پوست روی مردمان
۞ .
رودکی .
خُم ّ و خنبه پُر، ز انده دل تهی
زعفران و نرگس و بید و بهی .
رودکی .
شدم پیر بدینسان و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پر انجوخ وتو چون چفته کمانی .
رودکی .
زمانی برق پر خنده زمانی رعد پر ناله
چنان مادرابر سوگ عروس سیزده ساله .
رودکی .
دلی کو پر از زوغ هجران بود
ورا وصل معشوقه درمان بود.
بوشکور.
دلم پر آتش کردی و قد و قامت کوز
فراز نامد هنگام مردمیت هنوز.
آغاجی .
پرآب تراعیبه های جوشن
پر خاک ترا چرخه ٔ گریبان .
منجیک .
چو کرد او کلیزه پر از آب جوی
به آب کلیزه فروشست روی .
منطقی .
آن ریش پر خدو بین چون ماله ٔ پت آلود
گوئی که دوش بروی تا روز گوه پالود.
طیان .
همواره پر از پیخ است آن چشم فژآگن
گوئی که دو بوم آنجا بر، خانه گرفته ست .
عماره .
باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین .
عماره .
گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش همه گوه و تنش پر کلخج .
عماره .
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه .
کسائی .
بروز هیچ نیارم بخانه کردمقام
از آنکه خانه پر از اسپغول جانور است .
بهرامی .
آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پر نبید
سربسته و نبرده بدو دست هیچکس .
بهرامی .
بشاهی نشست اندر ایران زمین
سری پر ز جنگ و دلی پر زکین .
فردوسی .
بگفتند گفتار اوبا پدر
پر از کین شدش سر پر از خون جگر.
فردوسی .
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
پر از غم روان لب پر از باد سرد.
فردوسی .
دل نوذر از غم پر از درد بود
که تاجش ز اختر پر از گرد بود.
فردوسی .
چو آگاهی آمد بخاقان چین
دلش گشت پر درد و سر پر ز کین .
فردوسی .
به لشکر چنین گفت کز کار شاه
دل من پر از رنج شد زین سپاه .
فردوسی .
بچندین زمان تخت بیکار بود
سر مهتران پر ز تیمار بود.
فردوسی .
یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج
چنین است رسم سرای سپنج .
فردوسی .
بیامد بپیش سپه با خروش
دل از کرده ٔ خویش پر درد و جوش .
فردوسی .
بدینسان همی رفت با تیز خشم
پر از خون بدش دل پر از آب چشم .
فردوسی .
همه کوهساران پر از مرد و زن
همی آفرین خواندندی به من .
فردوسی .
یکی جام فرمود پس شهریار
که کردند پر گوهر شاهوار.
فردوسی .
پیاده همی تاخت او را گروی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی .
فردوسی .
یکی جام پر بر کفش برنهاد
بدان تا شود پیرزن نیز شاد.
فردوسی .
تهمتن همیدون سرش پر شراب
بیامد گرازان سوی جای خواب .
فردوسی .
هوا پر ز آواز رامشگران
زمین پر سواران نیزه وران .
فردوسی .
تن از خوی پر آب و دهان پر ز خاک
زبان گشته ازتشنگی چاک چاک .
فردوسی .
چو آمد بَر تخت کاوس کی
سرش بود پُر خاک و بَر خاک خوی .
فردوسی .
ز فرّش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پر نگار.
فردوسی .
همه دشت پر آهن و سیم و زر
سنان و سلیح و ستام و کمر.
فردوسی .
همه دشت پر لشکر طوس بود
همه پیل و بر پیل بر کوس بود.
فردوسی .
برافروختند آتش از هر دو روی
جهان شد ز لشکر پر از گفتگوی .
فردوسی .
پر از برف شد کوهسار سیاه
همی لشکر از شاه بیند گناه .
فردوسی .
برهنه سر آن دخت افراسیاب
بر رستم آمد دو دیده پر آب .
فردوسی .
ز چنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بَر و دل پر از داغ و گرم .
فردوسی .
بزرگان بر پهلوان آمدند
پر از خنده و شادمان آمدند.
فردوسی .
بر دختر آمد پر از خنده لب
گشاده رخ روزگون زیر شب .
فردوسی .
هم آنگه رسیدند یاران بدوی
همه دشت از او شد پر از گفتگوی .
فردوسی .
چهارم بیامد بدرگاه شاه
زبان پر دروغ و روان پر گناه .
فردوسی .
پر از خنده گشته لب زال سام
ز گفتار مهراب و دل شادکام .
فردوسی .
بایوان خویش اندر آمد دژم
لبی پر زباد و دلی پر زغم .
فردوسی .
ز پاسخ پر آژنگ شد روی شاه
چنین گفت کو دور ماند ز راه .
فردوسی .
زمانه سراسر پر از جنگ بود
بجویندگان بر جهان تنگ بود.
فردوسی .
چنین است گیهان پر درد و رنج
چه نازی بنام و چه نازی بگنج .
فردوسی .
به بیشه یکی خوبرخ یافتند
پر از خنده لب هر دو بشتافتند
نگاری بدیدند چون نوبهار
که از یک نظر شیر آرد شکار.
فردوسی .
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده بسر
هشیوار با جامه های سپید
لبی پر ز خنده دلی پر امید.
فردوسی .
پر از درد شد جان افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب .
فردوسی .
همه راه غمگین و دیده پر آب
زبان پر زنفرین افراسیاب .
فردوسی .
سخنها چو بشنید ازو ساوه شاه
پر اندیشه شد مرد جوینده راه .
فردوسی .
کاخ او پر بتان جادوفش
باغ او پر فغان کبک خرام .
فرخی .
کوه پر نوف شد هوا پر گرد
از تک اسب و بانگ و نعره ٔ مرد.
عسجدی .
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دو پای پر شغه و مانده با دلی بریان .
عسجدی .
جلب کشی و همه خانمانت پر جلب است
بلی جلب کش و کرده بکودکی جلبی .
عسجدی .
همی بوستان سازی از دشت او
چمنهاش پر لاله و چاوله .
عنصری .
کف یوز پر مغز آهوبره
همه چنگ شاهین دل گودره .
عنصری .
آن جخش ز گردنش بیاویخته گوئی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
لبیبی .
عاشق از غربت بازآمد با چشم پر آب .
منوچهری .
و چشمهای ایشان پر بود از احترام و احتشام . (تاریخ بیهقی ).
بنده کی گردد آنکه باشد حُر
نتوان کرد ظرف پُر را پُر.
سنائی .
سر چشمه شاید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل .
سعدی .
ز دعوی پری زان تهی میروی
تهی آی تا پر معانی روی .
سعدی .
-
امثال :
خانه پراز دشمن به که خالی .
نتوان کرد ظرف پر را پر .
سنائی .
تو از خود پری زان تهی میروی تهی آی تا پر معانی روی .
سعدی .
|| جمع، مقابل مفرد و تثنیه و اسم جمع: رَجُل ، یکی ، رجال ، پُر. اسد، شیر، اساد و اُسوُد، پر. عظم ، استخوان ، عظام ، پر. عربی ، تازی زبان ، عرب ، پر. عجمی ، پارسی زبان ، عجم ، پر. (دستوراللغه ). || جمع، انبوه . || قوی . تُند. سیر؛ پُررنگ . || تمام . کامل : ماه پُر. سی پُر؛ سی تمام . || بسیار. بس . وس . کثیر. سخت .زیاده . بیش . مقابل کم : پرخطر؛ بسیارخطر. پرگوی ؛ بسیارگوی . پرتاب ؛ بسیارتاب . پرگفتن ؛ بسیارگفتن . پرهنر، بسیارهنر. پرتوقع، بسیارتوقع. پرریشه و پررگ و ریشه .اثرنباج ؛ پر برشته شدن پوست بره . (منتهی الارب )
: یکی تاج پرگوهر شاهوار
یکی تخت با طوق و با گوشوار.
فردوسی .
چو از کار آن نامدار بلند
براندیشم آنم نیاید پسند
که بد کرد با پرهنر مادرم
کسی را همان بد بسر ناورم .
فردوسی .
مکن خو به پُرخفتن اندر نهفت
که با کاهلی خواب شب هست جفت .
اسدی .
برآویخت از گوش صد خوشه دُر
بر آن اختران رشک بردند پُر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
شراب پر خورد و مست خسبد و خیزد.
سوزنی .
لاف از سخن چو در توان زد
آن خشت بود که پر توان زد.
نظامی .
آب ارچه همه زلال خیزد
از خوردن پرملال خیزد.
نظامی .
پشه چو پر شد بزند پیل را.
سعدی .
دجله بود قطره ای از چشم کور
پای ملخ پر بود از دست مور.
خواجو.
باده پر خوردن و هشیار نشستن سهل است
گر بدولت برسی مست نگردی مردی .
کار نیکو کردن از پر کردن است .
چاربازار
۞ عناصر پر مکرر گشته است
وقت آن آمد که برچینند این بازارها.
صائب .
-
پر آمدن ؛ پر شدن .
-
پر آمدن قفیز، یا قفیز پر آمدن ، یا قفیز پرشدن ؛ پیمانه لبریز شدن . کنایه از مردن و کشته شدن و برسیدن شکیب یا مطلق سپری شدن چیزی باشد
: شهنشاه را چون پرآمد قفیز
دل راد فرخ تبه گشت نیز.
فردوسی .
وز آن روی گستهم بشنید نیز
که بهرام یل راپر آمد قفیز.
فردوسی .
ز پندت نبد هیچ مانند نیز
۞ ولیکن مرا خود پر آمد قفیز.
فردوسی .
نه کاریست این خوار و دشوار نیز
که بر تخم ساسان پر آمد قفیز.
فردوسی .
بدین کار بگذشت یکهفته نیز
جهان را پر آمد زجادو قفیز.
فردوسی .
میان را ببست اندر آن ریو نیز
همی ز آن نبردش پر آمد قفیز.
فردوسی .
همه چاک دامان و تیریز نیز
تو گوئی پر آمد کسان را قفیز.
ادیب پیشاوری .
-
پر بودن ؛ ممتلی بودن ، انباشته بودن
: تهی از حکمتی بعلت آن
که پری از طعام تا بینی .
سعدی .
گوشش پر است . رجوع به امثال و حکم شود.
-
پر خواندن حرکات را ؛ اشباع . (منتهی الارب ).
-
پر خوردن ؛ بسیار خوردن .
-
پر شدن ؛ امتلاء. اکتناز. فعم . فهق . فعامه . توکّر. (تاج المصادر بیهقی ). آکنده شدن . انباشته شدن .
-
پر شدن پیمانه ؛ پیمانه لبریز شدن . عمر بسر آمدن . پر آمدن قفیز. برسیدن اجل
:پیمانه ٔ آنکس به یقین پر شده باشد
کو با تو نیاورد بسر وعده و پیمان .
قطران .
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی
از سلخ بغره آید از غره به سلخ .
خیام .
ساقی اگرم می ندهی میمیرم
ور جام می از دست نهی میمیرم
پیمانه ٔ هر که پر شود می میرد
پیمانه ٔ من چو شد تهی میمیرم .
منسوب به خیام .
دیدم بخواب خوش که بمن داد ساغری
تعبیر قتل ماست که پیمانه پر شده ست .
غیاث شیرازی .
- || شکیبائی بپایان آمدن .
-
پر کردن ؛ انباشتن . آکندن . مالامال کردن . رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
-
دست پُر، خانه ٔ پُر ؛ حداکثر. بیشینه .
-
دل پری از کسی داشتن ؛ سخت بر او خشمگین و کینه ور بودن .
و درکلمات مرکبه ٔ با پُر مانند: پرهراس . پربیم . پرمغز. پرچانه . پرمو. پرروده . پررو. پرترس و بیم . پرگوی . پرمایه (مرد. چای ). پرمشقت . پرمنفعت . پرمدّعا. پرملال . پرمشغله . پرمصیبت . پرنعمت . پررو. پربها. پرخرد. پررنگ . پرکار. پرخور. پرخواب . پرخوراک . پرحوصله . پرپشت (مو). پرتاب (ابریشم و غیره ). پرمایه . پردل (شجاع ). پرخون . پرخرج . پرپهنا (جامه ). پرروزی (آدمی ). پرطاقت .پرقوت . پرزور. پرآب (چشم و جز آن ). پرمنش . پرحرف . پرگو. پرشور (سری ...). پرهوا و هوس . پرجگر. پربر. پربار. پرپر. پرخنده . پرشکیب . پرصبر. پرنور. پرافاده و نظایر آنها. رجوع به رده و ردیف همان کلمات شود.