پردخت شدن . [ پ َ دَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) تهی شدن . خالی شدن
: چواز شاه پردخت شد تختگاه
مبادا کلاه و مبادا سپاه .
فردوسی .
چو پردخت شد جایگاه نشست
برفتند با زیج رومی بدست .
فردوسی .
همی بود تا جای پردخت شد
بنزدیک آن نامور تخت شد.
فردوسی .
از آن پس در خوابگه سخت کن
دل از دیدنم پاک پردخت کن .
اسدی .
|| فارغ شدن
: ز کار بزرگان چو پردخت شد [ کیخسرو ]
شهنشاه از آن پس سوی تخت شد.
فردوسی .