پردخته ماندن . [ پ َ دَ ت َ
/ ت ِ دَ ] (مص مرکب ) خالی ماندن . تهی ماندن . صافی ماندن . خالی شدن . تهی شدن . صافی شدن
: سپهبدچنین کرد یک روز رای
که پردخته ماند ز بیگانه جای .
فردوسی .
مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخت ماند ز مردم جهان .
فردوسی .
کجا گفت بودش یکی پیش بین
که پردخته ماند ز تو این زمین .
فردوسی .
چو دیوان بدیدند کردار اوی
کشیدند گردن ز گفتار اوی
شدند انجمن دیو بسیار مر
که پردخته ماند از او تاج زر.
فردوسی .
که پردخته مانده همی جای او
ببردند پرمایه بالای او.
فردوسی .