پرشکن . [ پ ُ ش ِ ک َ ] (ص مرکب ) سخت مُجعد. پرچین . پرآژنگ . پرشکنج . بسیارنورد. پرانجوغ
: ای عهد من شکسته بدان زلف پرشکن
باز این چه سنبل است که سر برزد از سمن .
فرخی .
چون ز نسیم می شود زلف بنفشه پرشکن
وَه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمیکند.
حافظ.
|| پرغم و اندوه :
فرستاده آمد بر پیلتن
زبان پر زگفتار و دل پرشکن .
فردوسی .
پراکنده گشت آن بزرگ انجمن
همه رخ پرآژنگ و دل پرشکن .
فردوسی .