پرگار. [ پ َ ] (اِ) آلتی هندسی برای کشیدن دائره و خطوط. آلتی که ترسیم قِسی و دوایر را بکار رود. قلم آهنی دو شاخه که بدان دائره کشند. (غیاث اللغات ). افزاری است که بنایان و نقاشان بدان دایره کشند و معرب آن فرجار است . (برهان ). پرکار. پرکاره . پرکال . پردال . پرگر. بردال . پرکر. دوّاره . (دهار) (مهذب الاسماء). قمباسی
۞ . (ابن خلدون )
: جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزان گرز پیکر بدیشان نمود.
فردوسی .
اگر راست گفتار گرسیوز است
ز پرگار بهره مرا مرکز است .
فردوسی .
چه برگاه دیدش چه بر پشت زین
بیاورد قرطاس و پرگار چین
نگار سکندر چنان هم که بود
نگارید وز جای برگشت زود.
فردوسی .
به بهرام بنمود بازو فرود
ز عنبر به گل بر یکی خار بود
کز آنگونه بتگر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین .
فردوسی .
هرچند جهان سخت فراخست و بزرگست
پیش دل او تنگتر از نقطه ٔ پرگار.
فرخی .
نماز شام پدید آید آفتاب ازدور
چو زرگون سپری گشته گرد او پرگار.
فرخی .
چونکه برهان همی بگوید راست
علم برهان چو خطّ پرگار است .
ناصرخسرو.
تو بپرگار خرد پیش روانم در
بی خطرتر ز یکی نقطه ٔ پرگاری .
ناصرخسرو.
که اندرعلم اشکال و مجسطی
که چون رانم بر او پرگار و مسطر.
ناصرخسرو.
ای متحیر شده در کار خویش
راست بنه بر خطپرگار خویش .
ناصرخسرو.
چو نیست دانش پرگارخویش دایره را
چگونه باشد دانا بخالق پرگار.
ناصرخسرو.
نه محکم بود مرکز دوستی
چو پرگار باشد بر او سوزیان .
مسعودسعد.
مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شود
بسکه پرگاری کند او چون تو کردی مسطری .
انوری .
قدرت برون فتاد چو بنای کن فکان
بنهاد اساس دایره کردار روزگار
ور در درون دایره بودی ز رفعتش
برهم نیامدی خط پرگار روزگار.
انوری .
پرگار نیستم که سرکژ رویم باشد
کز راستی بجز صفت مسطری ندارم .
خاقانی .
همی کردند در عالم چو پرگار
پدیدآرنده ٔ خود را طلبکار.
نظامی .
کنون چون نقطه ساکن شو بکنجی
که سرگردان بسی بودی چو پرگار.
عطار.
بگرد خویش چو پرگار میدود بر سر
کنون که پای طلب در میان کار نهاد.
کمال اسماعیل .
آنکه در دور تو پا از دایره بیرون نهاد
در ره سرگشتگی بر کار چون پرگار باد.
کاتبی .
دکمه میگشت چو پرگاربه پیرامن جیب
وندران دایره سرگشته ٔ پابرجا بود.
نظام قاری (دیوان البسه ).
نقشدوز جامه را دیدم چو نقاشی که او
دایره دامان و چاکش هیأت پرگار داشت .
نظام قاری (دیوان البسه ).
ز بس تحرّک پرگار تیغ و جدول رُمح
بپرنیان هوامرتسم شود اشکال .
طالب .
محیط دایره آنکس بسر تواند برد
که پای جهد چو پرگار استوار کند.
قاآنی .
|| کنایه از فلک .مدار گیتی . گردون . جهان . عالم
: همی نام باید که ماند نه ننگ
بدین مرکز ماه و پرگار تنگ .
فردوسی .
حاصل از دست گردد این پرگار
غیر دست است جمله دست افزار.
آذری .
|| آشیانه . (جهانگیری ). || اشیای عالم . || چنبر و طوق گردن . (برهان ). || (ص ) دانا و عیار. (غیاث اللغات ). || (اِ) سامان و نظام چنانکه گویند این چیز از پرگار افتاد. (رشیدی ). || سامان و اسباب خانه . (جهانگیری ). جمعیت و اسباب و سامان . (برهان )
: همه پرگار من بجای خود است
دلم است آنکه گمشده ز میان .
حیدری رودی (از جهانگیری ).
|| مجازاً، گاهی بمعنی دائره و حلقه و طوق نیز می آید از شرح قران السعدین و غیر آن . (غیاث اللغات ). || ظاهراً مکر و حیله و تدبیر و افسون . چاره . وسیله . سبب . راه . طریق . (از حواشی قزوینی بر دیوان حافظ)
: چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی
بخنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری .
حافظ.
گر مساعد شودم دایره ٔ چرخ کبود
هم بدست آورمش باز به پرگار دگر.
حافظ.
|| قضا. قدر. سرنوشت
: همی گفت [ بیژن ] اگر بر سرم کردگار
نبشته است مردن به بد روزگار...
دریغا که پژمرد رخسار من
چنین کژ چرا گشت پرگار من .
فردوسی .
چنین است پرگار چرخ بلند
که آید بدین پادشاهی گزند.
فردوسی .
-
از پرگار افتاده بودن ؛ از سامان و نظام افتاده بودن
: و بر ایشان [ میکائیلیان ] ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران که املاک ایشان موقوف مانده است و اوقاف اجداد و آباء ایشان هم از پرگار افتاده و طرق و سُبل آن بگردیده . (تاریخ بیهقی ). حواس خمسه از کار بشده و اعضای سبعه از پرگار بیفتاده . (راحةالصدور راوندی ).
با حرف تو چون بیفتدم کار
پرگار و قلم فتد ز پرگار.
فیضی (از فرهنگ رشیدی ).
-
پرگار او کژ بودن ؛ بخت او بدو باژگونه بودن
: چنین است گفتار و کردار نیست
جز از گردش کژّ پرگار نیست .
فردوسی .
چو شش ماه بگذشت از کار اوی
ببد ناگهان کژ پرگار اوی .
فردوسی .
-
تنگ شدن پرگار کسی ؛ بدبخت شدن او
: نبینی که پرگار من تنگ گشت
جوانی شد و عمر بیشی گذشت .
اسدی .
-
پرگار چرخ ؛ دور فلک ، کذا فی المحمودی . (شعوری ).
-
پرگار فلک ؛ کنایه از دور فلک و منطقه ٔ فلک باشد. (تتمه ٔ برهان ).
-
پرگار متناسبه یا مدرج ۞ ؛ قسمی پرگار.
-
مثل ِ پرگار ؛ نهایت آراسته و نیک
: سخت کوشم بلی بخدمت تو
که کنم کار خویش چون پرگار.
عمادی شهریاری .
- || کج رو. سرگشته .