پرویزن . [ پ َرْ زَ ] (اِ) آلتی بود که بدان بیختنیها چون شکر و آرد و امثال آن بیزند. پرویز (مخفف آن ). پروزن . آردبیز. ماشو. ماشوب . گرمه بیز.گرمه ویز. تنگ بیز. غِربال . اَلک . پالونه . پالوانه . ترشی پالا. مسحَل . مُنخُل . سماق پالا. هلهال
: گه همچو یکی پر آتش اژدرها
گه همچو یکی پر آب پرویزن .
ناصرخسرو.
آب به پرویزن در چون بود
جان تو آب و تن پرویزن است .
ناصرخسرو.
دهر به پرویزن زمانه فروبیخت
مردم را چه خیاره و چه رذاله .
ناصرخسرو.
خلق را چرخ فروبیخت نمی بینی
خس بمانده ست همه بر سر پرویزن .
ناصرخسرو.
کرده از گرز و نیزه بر دشمن
استخوان آرد پوست پرویزن .
سنائی .
بریش خویش چرا گوی می فروبیزی
اگر نه ریش تو پرویزنیست گه پالای .
سوزنی .
تا چه پرویزن است او که مدام
بر جهان آتش بلا بیزد.
انوری .
هزار دام نبینی ، چو دانه ای آید
هزار چشم پدید آیدت چو پرویزن .
جمال الدین عبدالرزاق .
همی پالید خون از حلقه ٔ تنگ زره بیرون
بر آن گونه که آب نار پالائی به پرویزن .
شهاب مؤید نسفی (از المعجم ).
در تنم یک جایگه بی زخم نیست
این تنم از تیر چون پرویزنیست .
مولوی .
در ره این ترس امتحانهای نفوس
همچو پرویزن به تمییز سبوس .
مولوی .
به پرویزن معرفت بیخته
بشهد عبارت
۞ برآمیخته .
سعدی .
زمانه خاک تو هم عاقبت به پرویزن
فروگذارد اگر ماورای پرویزی .
نزاری قهستانی .