اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

پسر

نویسه گردانی: PSR
پسر. [ پ ُ / پ َ س َ ] (اِ) ۞ پور. پوره . (برهان قاطع). پُس . فرزند نرینه . ریکا. ابن . ولد. ریمن ؟. (برهان قاطع). واد؟. (برهان قاطع). ابنم . (منتهی الارب ) :
پسر بُد مر او را یکی خوبروی
هنرمند و همچون پدر نامجوی .

فردوسی .


بخوردن نشستند با یکدگر
سیاوش پسر گشت و پیران پدر.

فردوسی .


کنون کارگر شدکه بیکار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت .

فردوسی .


پدر کشته گردد بدست پسر
پسر هم بدانسان بدست پدر.

فردوسی .


چنین گفت مر زال را ای پسر
نگر تا نباشی جز از دادگر.

فردوسی .


چو آگاه شد شاه کامد پسر
کلاه کئی برنهاده بسر.

فردوسی .


خنک آن میر که در خانه ٔ آن ۞ بارخدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه .

فرخی .


پسر آن ملکی تو که بمردی بگشاد
ز عدن تا جروان و ز جروان تا ککری .

فرخی .


سوی پسر کاکو و دیگران ... نامه ها فرمودیم بقرار گرفتن این حالها بدین خوبی و نیکوئی . (تاریخ بیهقی ). و پسر علی را و سرهنگ محسن را بمولتان فرستادند ۞ . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 88). چون آنجا رسید یکسر تا سرای پسرم مسعود شود. (تاریخ بیهقی ).
که پسر بود دو، مر آدم را
مِه قابیل و کهترش هابیل .

ناصرخسرو.


فخر بر عالم ارواح وبر ارواح کند
آنکه در عالم اجسام چنینش پسر است .

ناصرخسرو.


پسر گرچه کور است زین خانه دور
بچشم پدر شب چراغست و نور.
مذکار؛ زن که همه پسر زاید و عادتش پسر زادن باشد. (منتهی الارب ). اذکار؛ پسر زادن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). مُذکِر؛ زن که همه پسر زاید. اِطابَة؛ پسران نیک سیرت زادن . دعوة؛ بپسری خواندن . اِستلاطَة؛ پسر خواندن غیری را. التیاط؛ پسر خواندن کسی را. (منتهی الارب ). || فرزند. طفل . صَبی ّ. جوان . غلام . خطاب است به کودکی یا جوانی خواه پسر متکلم باشد یا پسر دیگری :
جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ بر سان زغن .

رودکی .


گفت خیز اکنون و ساز ره بسیج
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ .

رودکی .


اُترور؛ پسر خرد. کودک . طِشَّة؛ پسر خردسال . (منتهی الارب ). || یکی از سه اقنوم اهل تثلیث . عیسی . یکی از اقانیم ثلثه نزد نصاری . ابن .
- پسران ؛ ابناء. ذکره . (منتهی الارب ). بنین . بنون . اغلمه .
- پسران خدای ؛ بعضی برآنند که قصد از این لفظ یا ملائکه یا ارواح طاهره می باشند لکن بعضی دیگر گویند که قصد از این لفظ اشخاص مقدس و محترمی هستند که پسران اشخاص مقدس و محترم بوده در تقوی و پرهیزکاری و خداشناسی شهرت داشتند. (قاموس کتاب مقدس ).
- پسران عنبر ؛ بلعنبر یعنی بنوالعنبر و آن قبیله ای است از بنی تمیم . (منتهی الارب ).
- پسراندر، پسندر ؛ پسر شوی از زن دیگر یا پسر زن از شوی دیگر. ربیب .
- پسربچه ؛ پسری که از مرحله ٔ طفلی گذشته و به مرحله ٔ جوانی نرسیده باشد. مراهق . مؤلف فرهنگ شعوری بنقل از مؤیدالفضلا گوید (ج 1 ص 269): بمعنی پسران بدکار و ناخلف باشد.
- پسر برادر ؛ برادرزاده . فرزند برادر.
- پسرِ پسر ؛ نوه . سبط.
- پسرچه ؛ پسر کوچک .
- پسرخواندگی ؛ متقدمین و اشخاص زمان حال را عادت این بوده و هست که بچگان غیر را برای خود برمیگزیدند و بجای اولاد خود شمرده حقوق وراثت و غیره را آن طرز که باید در حق ایشان مرعی میداشتند. (قاموس کتاب مقدس ). قوم اسرائیل لفظ پسر را بسیار توسیع داده اند چنانکه گاهی برای نبیره و گاهی برای خویش بسیار دور استعمال کرده اند. - انتهی . (قاموس کتاب مقدس ).
- پسرخوانده ؛ آنکه بجای پسر گیرند. متبنّی . دَعی ّ. زنیم . مزنَّم . مزنَد. ازیب . مُسبع. مُلَصَّق . مُلَسَّق . سنید. مُسند. لموس . مُدخل . مُذعذع . حمیل . (منتهی الارب ) ۞ .
- پسر خواهر ؛ خواهرزاده .
- پسرزاده ؛ پسر پسر. دختر پسر. اَمرد؛ پسر ریش نیاورده .
- پسرزن (با سکون راء) ناپسری ؛ پسندر. ربیب . مادرش را بگیر تا پسرش به دو معنی پسرزنت باشد.
- پسرشوهر (با سکون راء پسر) ؛ ناپسری . پسندر.
- پسرگیر ؛ پسرخوانده را گویند.
- پسرمرده ؛ آنکه پسر وی درگذشته است .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
پسر: اوستایی و پارسی باستان: پُسَنم posanm، پوثره puşra؛ سنسکریت: پوتره putra (خوراک دهنده، افزایش دهنده ی تبار)؛ سغدی: پیثرِه، پِثره peşre، pişre؛ ما...
پسر خراب پسری که به دنبال هوا و هوس اش است بنیامین
شاه پسر. [ پ ِ س َ ] (ص مرکب ) تعبیری تمجیدآمیز از پسری نیکوخصال و مؤدب به آداب و صفات پسندیده . پسر خوب .
پسر نوح . [ پ ِ س َ رِ ] (اِخ ) پسران نوح چند تن بودند بنام سام و حام و یافث و کنعان و کنعان کافر بود و چون پسر نوح مطلق در شعر و غیر آن گ...
پسر هند. [ پ ِ س َ رِ هَِ ] (اِخ ) معاویه : داستان پسر هند مگر نشنیدی که از سرکشی او به پیمبر چه رسید.
خوش پسر. [ خوَش ْ / خُش ْ پ ِ س َ ] (اِ مرکب ) پسر خوشگل . امرد. پسر زیباروی . ساده : و در موضع سقاة هر خوش پسری ظریف منظری ... کمر بر میان بسته .....
پسر بکر. [پ ِ س َ رِ ب َ ] (اِخ ) ابن حمران . ۞ بروایت اصح وی مسلم بن عقیل را در کوفه شهید کرده سرش را به پیش عبیداﷲبن زیاد حاکم کوفه ...
پسر داود. [ پ ِ س َ رِ وُو ] (اِخ ) مؤلف قاموس کتاب مقدس گوید: این لغت بواسطه نبوّات وارده در عهد عتیق قصد از نسل داود است که سلطنت پایدا...
پسر کاکو. [ پ ِ س َ رِ ] (اِخ ) محمدبن ابوالعباس دشمنزیار کاکویه مکنی به ابی جعفر و ملقب به علاءالدوله از دیالمه ٔ کاکویه صاحب اصفهان و مضاف...
پسر کاکو. [ پ ِ س َ رِ ] (اِخ ) فرامرزبن محمدبن دشمنزیاربن کاکویه مکنی به ابی منصور و ملقب به ظهیرالدین از امرای دیالمه ٔ کاکویه . که از 4...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.