پشمین . [ پ َ ] (ص نسبی ) منسوب به پشم . از پشم
: و از نواحی [ ری ] طیلسانهای پشمین نیکو خیزد. (حدود العالم ). و از وی [ از چغانیان ] اسب خیزد اندک و جامه ٔ پشمین و پلاس و زعفران بسیار. (حدود العالم ). و از او [ از بخارا ] بساط و فرش و مصلی نماز خیزد نیکوی ، پشمین . (حدود العالم ).
بدو گفت کاه آر و اسبش بمال
چو شانه نداری ، به پشمین جوال .
فردوسی .
بیامد دمان پیش او با گلیم
برو جامه پشمین و دل پر ز بیم .
فردوسی .
درویشم و گدا و برابر نمیکنم
پشمین کلاه خویش بصد تاج خسروی .
حافظ.