پک . [ پ ُ ] (اِ) هر چیز گنده ٔ ناهموار و ناتراشیده را گویند و مرادف لک باشد چنانکه گویند لک و پک . (برهان قاطع)
: ای شوربخت مدبر معلول شوم پی
وی ترش روی ناخوش مکروه لک و پک .
پوربهای جامی .
|| جامه ٔ سخت و درشت
: در آن بارگه گفت پک پیش شاخ
میانهای دندانش از گو فراخ .
نظام قاری (دیوان البسه ).
خیال فاسد بافندگان و معنی من
چو جامه ٔ خواب پکست و قطیفه ٔ اخضر.
نظام قاری (دیوان البسه ).
|| (ص ) مخفف پوک که بمعنی بی مغز و پوچ و میانه تهی باشد. (برهان قاطع)
:تیزی و بی طعام و تفه چون پنیر و دوغ
بی ذوق وخشک مغز و تهی همچو جوز پک .
پوربهای جامی .
|| (اِ) پتک و مطراق آهنگران (مخفف پتک )
: با من مشو چو آهن و پولاد سخت چشم
تا نشکنم سر تو چو سندان بزخم پک .
پوربهای جامی .
|| نام یک طرف بجول (قاب بازی ) که آنرا عاشق گویند. (برهان قاطع). و روی دیگر را جیک خوانند
: دست در شش بجل سبک نزنی
نخوری ریو و چار پک نزنی .
؟ (از فرهنگ رشیدی ).
|| برجستن و فروجستن باشد. (برهان قاطع).
-
پک زدن ؛ یک بار نفس زدن به غلیان و چپق و سیگار و مانند آن : دو پک به غلیان زدن . یک یک چپق کشیدن .