پلیته . [ پ َ ت َ
/ ت ِ ] (اِ)
۞ پنبه یا لته ٔ تاب داده را گویند و معرب آن فتیله است خواه فتیله ٔ چراغ باشد و خواه فتیله ٔ داغ . (برهان قاطع). پنبه یا ریسمان یا لته ٔ تابداده و فتیله معرب آن است ... ریسمان یا پنبه ٔ تابیده برای چراغ . ذبالة. ذُبّالة. (منتهی الارب ). فلیته . کنّه . مشعل . (منتهی الارب )
: مصباح آن آلت که روغن و پلیته در او باشد و سراج پلیته پیچیده باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج
4 ص
41).
چون بدل اندر چراغ خواهی افروخت
علم و عمل بایدت پلیته و روغن .
ناصرخسرو.
و صبر بسرکه ... بسایند و پلیته کنند و بدان بیالایند و بردارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).بگیرند اقاقیا و قلقطار و موی خرگوش و خاک کندر و سرگین خر. تر و خشک همه را به آب گندنا بسرشند و پلیته سازند و به بینی اندر نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). از خاک پلیته ٔ کالبدت را و از آب روغن او ساختند... چنانک آن آتش پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند.(کتاب المعارف بهاءالدین ولد). شعیله ؛ آتش سوزان درپلیته یا پلیته ٔ سوزان . ضریبة؛ پلیته دسته ای کرده از پشم و پاغنده که بریسند. (منتهی الارب ).
- پلیته برتر کردن ؛ بالا کشیدن فتیله ٔ چراغ . || بر دعوی افزودن .
|| پلیته (در جراحت )؛ مسبار. مَشعَلة
: آنچه حاصل آید از چرک چون پلیته خرد و باریک آن رافتیل خوانند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج
3 ص
371).