اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

پناه

نویسه گردانی: PNAH
پناه . [ پ َ ] (اِ) حمایت . (برهان قاطع). پشتی . زنهار. زینهار. امان . حفظ. کنف . (زمخشری ). ذَرا. ضَبع. ظل ّ. دَرف . خُفرة. خفارة. جِنح . جَناح . (منتهی الارب ) :
هر آنکس که در بارگاه تواند
ز ایران و اندر پناه تواند
چو گستهم و شاپور و چون اندیان
چو خراد برزین ز تخم کیان ...

فردوسی .


چو دشمن بدیوار گیرد پناه
ز پیکار و کینش نترسد سپاه .

فردوسی .


جهان سر بسر در پناه منست
پسندیدن داد راه منست .

فردوسی .


هر آنگه که دیدی شکست سپاه
گوان را همیداشتی در پناه .

فردوسی .


بدان سرکشان گفت بیدار بید
همه در پناه جهاندار بید.

فردوسی .


که یکسر شما در پناه منید
نه جوینده ٔ تاج و گاه منید.

فردوسی .


ز چین تا بخارا سپاه ویند
همه مهتران در پناه ویند.

فردوسی .


هر آن کس که بر بارگاه تواند
ز ایران و اندر پناه تواند.

فردوسی .


همه یکسر اندر پناه منند
اگردشمن ار نیکخواه منند.

فردوسی .


ز گیتی پناه ترا برگزید
چنان کرد کز نامداران سزید.

فردوسی .


همه یکسره در پناه منید
اگر چند بدخواه گاه منید.

فردوسی .


اندر پناه خویش مرا جایگاه داد
کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو.

فرخی .


شیخ العمید صاحب سید که ایمنست
اندر پناه ایزد و اندر پناه میر.

منوچهری .


ذلّش نهفته باشد عز آشکار باشد
و اندر پناه ایزد در زینهار باشد.

منوچهری .


ما در پناه دولت ... این ملک روزگار خرم گردانیده ایم . (کلیله و دمنه ).و بدین مقامات و مقدمات هر گاه حوادث بر عاقل محیط شود باید در پناه صواب رود. (کلیله و دمنه ).
عادل غضنفری تو و پروانه ٔ تو من
پروانه در پناه غضنفر نکوتر است .

خاقانی .


|| سعادت (در مقابل گزند بمعنی نحوست ). حمایت . مهربانی :
دگر گردش اختران بلند
که هم باپناهند و هم باگزند.

فردوسی .


که گاهی پناه است و گاهی گزند
گهی ناز و نوش است و گاهی کمند.

فردوسی .


|| حامی . حافظ. پشت . نگاهبان . نگاهدار. حارس . ثمال . مجیر :
زریر سپهبد برادرش [گشتاسب ] بود
که سالار گردان لشکرش بود...
پناه جهان بود و پشت سپاه
نگهدار کشورسپهدار شاه .

دقیقی .


نیاکان من پهلوانان بدند
پناه بزرگان و شاهان بدند.

فردوسی .


که ما را ز بدها تو باشی پناه
که گم شد کنون فر کاوس شاه .

فردوسی .


ز گیتی که را گیری اکنون پناه
پناهت خداوند خورشید و ماه .

فردوسی .


که ای خسرو خسروان جهان
پناه دلیران و پشت مهان .

فردوسی .


پناه گوان پشت ایرانیان
فرازنده ٔ اخترکاویان .

فردوسی .


بمؤبد چنین گفت کین دادخواه
ز گیتی گرفتست ما را پناه .

فردوسی .


چنین داد پاسخ گرانمایه شاه
که دادار باشد ز هر بد پناه .

فردوسی .


بر او [ به رستم ] آفرین کرد گودرز گیو
که ای نامبردار سالار نیو
ترا جاودان باد ایزد پناه
بکام تو گردند خورشید و ماه .

فردوسی .


پناهی بود گنج را پادشا
نوازنده ٔ مردم پارسا
تن شاه ، دین را پناهی بود
که دین بر سر اوکلاهی بود.

فردوسی .


بجز داد و نیکی مکن در جهان
پناه کهان باش و فر مهان .

فردوسی .


بر او آفرین کرد گشتاسب و گفت
که با تو خرد باد همواره جفت
برفتنت یزدان پناه تو باد
به بازآمدن تخت و گاه تو باد.

فردوسی .


مر او را بخواند بدین رزمگاه
که اویست ایرانیان را پناه .

فردوسی .


به هر نیک و بدها پناهم توئی
منم چون کنارنگ و شاهم توئی .

فردوسی .


کمر بسته ٔ شهریاران بود
به ایران پناه سواران بود.

فردوسی .


بدو گفت اولاد نام تو چیست
چه مردی و شاه وپناه تو کیست .

فردوسی .


به پیش خداوند خورشید و ماه
بیامد ورا کرد پشت و پناه .

فردوسی .


جهان متابع او باد و روزگار مطیع
خدای ناصر او باد و بخت نیک پناه .

فرخی .


اندر پناه خویش مرا جایگاه داد
کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو.

فرخی


اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار
وندر سریر مونس جان تو ماه تو.

فرخی .


بندیان داشت بی زوار و پناه
برد با خویشتن بجمله براه .

عنصری .


ای بارخدا و ملک بارخدایان
شاه ملکانی و پناه ضعفائی .

منوچهری .


پناه سپه شاه نیک اختر است
چو شه شد سپه چون تن بی سر است .

اسدی .


پناهت جهان آفرین باد و بس
که از بد جز او نیست فریادرس .

اسدی .


پناه روان است دین از نهاد
کلید بهشت و ترازوی داد.

اسدی .


کرا از مگس داشت باید نگاه
ز بد چون بوددیگران را پناه .

اسدی .


زلیخا زنش بود موصوف بود
بحسن اندر آفاق و معروف بود
عزیز هنرمند بر وی پناه
که تابنده تر بود رویش ز ماه .

شمسی (یوسف وزلیخا).


چنین که از همه سو دام راه می بینم
به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست .

حافظ.


|| پناهگاه . اندخسواره . جای استوار. ملجاء. ملتجاء. (نصاب ). جای التجاء. معاذ. ملاذ. کهف . کهف امان . عناص . مفاز. مفازه . مَعقل . مَفزَع . مَوئل . موئلة. (منتهی الارب ). مأوی . مثوی . محیص . مهرب . منجات .مُلتَحَد. حصن . وَزَر. معتَصَم . (منتهی الارب در ماده ٔ وَزَر) مجحر. عقل . (منتهی الارب ). حرز :
که ایرانیان با درفش و سپاه
گرفتند کوه هماون پناه .

فردوسی .


که چون رفت و آرامگاهش کجاست
نهان گشت ازیدر پناهش کجاست .

فردوسی .


کجات آن بناهای کرده بلند
که بودت یکایک پناه از گزند.

فردوسی .


از آن کرده ام دشت منذر پناه
که هرگز ندیدم نوازش ز شاه .

فردوسی .


دو دیگر که دارنده یار من است
پناهست و مهرش حصار من است .

فردوسی .


توئی در همه بد به ایران پناه
ز تو برفرازند گردان کلاه .

فردوسی .


سیاوش که از شهر ایران برفت
پناه از جهان درگه او گرفت .

فردوسی .


به اندیشه از بی گزندان بود
همیشه پناهش به یزدان بود.

فردوسی .


چنین گفت با هوم کاوس شاه
به یزدان سپاس و بدویم پناه .

فردوسی .


هر آن کز غم جان و بیم گناه
بزنهار این خانه گیرد پناه
ز بدخواه ایمن شود وز ستم
چو از چنگ یوز آهو اندر حرم .

اسدی .


از علم پناهی بساز محکم
تا روز ضرورت بدو پناهی .

ناصرخسرو.


عالمیان در کنف عدل و رأفت و پناه احسان و عاطفت آسوده گشتند. (ابن البلخی ).
خصم را نیست بجزدرگه او هیچ پناه
صید را هیچ حصاری نبود به ز حرم .

معزی .


کسی کو ز جاهت ندارد پناه
کسی کو ز عدلت ندارد سپر
چو جسمی بود کش نباشد روان
چو چشمی بود کش ندارد بصر.

معزی .


بوزینگان ... پناهی میجستند.(کلیله و دمنه ). و همگی ارباب هنر و بلاغت پناه و ملاذ جانب او شناختندی . (کلیله و دمنه ). شه مشرق که مغرب را پناه است
قزل شه کافسرش بالای ماه است .

نظامی .


از حف [ظ: خسف ] چه باک چون پناهم
درگاه خدایگان ببینم .

خاقانی .


در زمانه پناه خویش الاّ
در شاه جهان نمی یابم .

خاقانی .


شد محمد الب الغ خوارزمشاه
در قتال سبزوار بی پناه .

مولوی .


تخفّر؛ پناه خواستن از کسی . خفیر؛ پناه یافته . استذراء؛ پناه گرفتن به چیزی .(منتهی الارب ). || سایه ٔ دیوار. (برهان قاطع). || (فعل امر) امر بدین معنی هم هست یعنی پناه ببر و پناه بگیر. (برهان قاطع). فعل امر ازپناهیدن :
زهر بد بزال و به رستم پناه
که پشت سپاهند و زیبای گاه .

فردوسی .


ز هر بد بدارای گیتی پناه
که اوراست بر نیک و بد دستگاه .

فردوسی .


|| (اِ) چون مزید مؤخر استعمال شود بمعنی پناه دهنده و نگاهدارنده و حامی : الفت پناه . ایران پناه . جهان پناه . جان پناه . داراپناه . دولت پناه . دین پناه . رعیت پناه . زمانه پناه . صف پناه . عالم پناه . گیتی پناه . لشکرپناه . معدلت پناه . مغفرت پناه :
برفت از در شاه داراپناه
بکردار باد اندر آمدز راه .

فردوسی .


قباد و چو کشواذ زرّین کلاه
بسی نامداران گیتی پناه .

فردوسی .


شماساس کین توز لشکرپناه
که قارن بکشتش به آوردگاه .

فردوسی .


دمان رفت تا پیش توران سپاه
یکی نعره زد شیر لشکرپناه .

فردوسی .


خروش آمد از قلب ایران سپاه
چوپیروز شد گرد لشکرپناه .

فردوسی .


- پشت و پناه . رجوع به پشت و پناه شود.
- پناه با کسی (یا بکسی ) دادن ؛ ملتجی شدن به او: استناد؛ پناه با کسی دادن . (تاج المصادر بیهقی ). لوث ؛ پناه باکسی دادن . (تاج المصادر بیهقی ). ارزاء؛ پناء با کسی دادن . (تاج المصادر). اعتصار؛ پناه با کسی یا با چیزی دادن . (تاج المصادر) (زوزنی ). تعصر؛ پناه با کسی یا با چیزی دادن . ارکاء؛ پناه بکسی دادن . (تاج المصادر).
- پناه بچیزی بردن ؛ ملتجی شدن . التجاء. اعتصار؛ پناه بچیزی بردن .
- پناه بر خدا ؛ اعوذ باﷲ. نعوذ باﷲ. استغفراﷲ. عیاذاً باﷲ.
- پناه جهان ؛ ملجاء عالمیان :
سپهدار لشکر نگهبان کار
پناه جهان بود و پشت سوار.

دقیقی .


- جای پناه ؛ پناهگاه . جای محفوظ. جای مصون : معاک ؛ جای پناه . عقل ؛ جای پناه . (منتهی الارب ). صَمد؛ پناه نیازمندان . لفظ پناه با افعال گرفتن و بردن و آوردن و کردن و داشتن و دادن صرف شود.
- در پناه ؛ در ظل . در کنف .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۸ ثانیه
ملک پناه . [ م ُ پ َ ] (ص مرکب ) آنکه کشور در پناه اوست . ملجاء ملک : یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوک امین ملت محمود شاه ملک پناه .فرخی .
مهمل پناه . [ م ُ م َ پ َ ] (ص مرکب ) کنایه از جاهل است . (آنندراج ) : میزند هرکس دم از فطرت بود مهمل پناه وآنکه او می لافد از دانش بود کردن شع...
گیتی پناه . [ پ َ ] (ص مرکب ) پناه دهنده ٔ گیتی . ملجاء دنیا که کنایه از خداوند باشد : ببر این همه هدیه ها پیش شاه بگویش ز دادار گیتی پناه . فر...
دانش پناه . [ ن ِ پ َ ] (ص مرکب ) پناه دانش . حامی علم . هوادار دانش . ملجاء علم : چو آمد بدروازه ٔ مصر شاه باستاد یعقوب دانش پناه . شمسی (یوسف ...
پناه خسرو. [ پ َ خ ُ رُو ] (اِخ ) رجوع به پناخسرو و فناخسرو شود.
پناه جان . [ پ َ هَِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تقیه باشد. (حاشیه ٔ مثنوی چ علاءالدوله ) : گفت ترسایان پناه جان کننددین خود رااز ملک پنهان ...
پناه آباد. [ پ َ ] (اِ) نام سکه ای که رئیس ایل جوانشیر در پناه آباد (یعنی قلعه ٔ شوشی ) ضرب کرد و به اسم پناه آبادی و سپس پناه آباد و پناه ...
الفت پناه . [ اُ ف َ پ َ ] (ص مرکب ) الفت دهنده . الفت آموز.
الهی پناه . [ اِ لا پ َ ] (ص مرکب ) کسی که عالم علم حکمت الهی باشد، و الهی نام فنی است از سه فن حکمت یعنی طبیعی ، ریاضی و الهی . (از غی...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۵ ۳ ۴ ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.