پنجه . [ پ َ ج َ
/ج ِ ] (اِ) پنج انگشت با کف دست و پا باشد از انسان و حیوانات دیگر. (برهان قاطع). پنج انگشت دست از مچ تا سر انگشتان . راحة. (منتهی الارب ). تمام کف با انگشتان و نیز انگشتان به تنهائی بی کف . (زمخشری ) (منتهی الارب ). || برثُن (در شیر و سایر درندگان ). مخلب (در عقاب و سایر پرندگان شکاری )
: چو دیلمان زره پوش شاه ، مژگانش
به تیر و زوبین بر پیل ساخته خنگال
درست گوئی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال .
عسجدی .
برداشت تاجهای همه تارک سمن
برداشت پنجه های همه ساعد چنار.
منوچهری .
تا نشود بسته لب جویبار
پنجه ٔ دعوی نگشاید چنار.
نظامی .
بسر پنجه مشو چون شیر سرمست
که ما را پنجه ٔ شیرافکنی هست .
نظامی .
رکاب از شهربند گنجه بگشای
عنان شیر داری پنجه بگشای .
نظامی .
بسر پنجه شدی با پنجه ٔ شیر
ستونی را قلم کردی بشمشیر.
نظامی
سرو ز بالای سر پنجه ٔ شیران نمود
لاله که آن دید ساخت گرد خود آتش حصار.
خاقانی .
پنجه ٔ ساقی گرفت مرغ صراحی بدام
ز آتش صبح اوفتاد دانه ٔ دلها بتاب .
خاقانی .
سعدی هنر نه پنجه ٔ مردم شکستن است
مردی درست باشی اگر نفس بشکنی .
سعدی .
پنجه نهان کن چو بشیران رسی .
خواجو.
از بس به ره عشق در او خار خلیدست
همچون دم ماهی شده هر پنجه ٔ پایم .
سلیم (از آنندراج ).
قبض ؛ به پنجه گرفتن . (منتهی الارب ). || پنج انگشت بدون کف : این دستکش پنجه ندارد.ضُباث ؛ پنجه ٔ شیر. (منتهی الارب ). فقاحة؛ پنجه ٔ دست .فقحه ؛ پنجه ٔ دست . (منتهی الارب ). همز؛ درخستن و فشردن به پنجه و جز آن . فتوخ ؛ بندهای پنجه ٔ شیر. (منتهی الارب ). حَطا؛ پنجه بر پشت کسی زدن . (تاج المصادر بیهقی ). عَجس ؛ به پنجه گرفتن چیزی را. (منتهی الارب ). || دست
: همان روز قیدافه آگاه بود
که اندر کفت پنجه ٔ
۞ شاه بود.
فردوسی .
|| صورت دستی که از نقره و طلا کنند و به مشاهد مقدسه فرستند نیاز را. || رقصی را گویند که جمعی دست یکدیگر را گرفته با هم رقصند، و معرب آن فنزج است . (برهان قاطع). پاکوبیدن که گروهی دست هم گرفته و بازی کنند. نوعی رقص که دستهای یکدیگر می گیرند و رقص میکنند
۞ . پنجک . پنجه . دست بند. چوپی . پنزه . پنژه . (فرهنگ رشیدی ): فنزج ، معرب پنجه و آن رقصی است مر عجم را که جمعی دست یکدیگر را گرفته رقصند. (منتهی الارب ). || گلوله های سنگ باشد که دیدبانان برای جنگ نگاه دارند. || سنگ منجنیق . || سنگی که از کشتی بکشتی غنیم اندازند. || گیاهی که بر درخت پیچد و آن را عشقه خوانند، و به این معنی بکسر اول هم آمده است . (برهان قاطع). || آلتی که بدان گندم و نوع آن را باد دهند. دندانه . پنج انگشت . رجوع به پنج انگشت شود. || فنجه . پنجک . خمسه ٔ مسترقه : پنجه ٔ دزدیده ؛ ایام المسترقه . ایام المختاره . پنجه ٔ گزیده . فروردگان . فروردجان . || ماهی . (برهان قاطع). || دام و قلاب و شست ماهی را هم گفته اند. || (اصطلاح موسیقی ) قسمت زبرین دسته ٔ تار که گوشی بدان پیوندد.
-
پنجه ٔ آفتاب یا پنجه ٔ خورشید ؛ آفتاب را بنا بر خطوط شعاعی که مانا به انگشت است و مشابهت تمام به پنجه دارد چنین گویند. (از آنندراج )
: چون بقصد رقص گردد پای کوبان سرو او
آسمان از پنجه ٔ خورشید دستک میزند.
تأثیر (از آنندراج )
ماه من از ضیا رخش بس که به آب و تاب شد
سهره
۞ چو بست عارضش پنجه ٔ آفتاب شد.
خالص (از آنندراج ).
- || بکنایه ، رخسار و عارض
: کف شکرانه کشم بر رخ چون زر و آنگه
پنجه در پنجه ٔ خورشید درخشان نزنم .
سنائی (از آنندراج در شرح کلمه ٔ پنجه درپنجه کردن ).
در تداول عوام مثل پنجه ٔ آفتاب ، تشبیهی مبتذل است که از آن کمال جمال خواهند.
-
پنجه بخون کسی تر کردن ؛ کشتن او. بقتل رسانیدن وی .
-
پنجه ٔ تاک ؛ برگ رز
: از آن شراب مرا شیرگیر کن ساقی
که هم چو پنجه ٔ شیر است پنجه ٔ تاکش .
صائب .
-
پنجه ٔ چنار ؛ برگ چنار.
-
پنجه ٔ خونی ؛ مجازاً که تهمت زود زند: فلان پنجه ٔ خونیست .
-
پنجه ٔ خونین بر کسی زدن وکشیدن ؛ او را در معرض تهمت قرار دادن .
-
پنجه در پنجه ٔ کسی کردن ، پنجه در پنجه ٔ کسی داشتن و افکندن ؛ با او ستیزه کردن . مبارزه کردن با کسی
: حیرت وصل تو چون دست و دل از کار ببرد
پنجه در پنجه ٔ خورشیدتوانم کردن .
مسیح کاشی (از آنندراج ).
دل شیرین غبارآلوده ٔ غیرت بود صائب
وگرنه پنجه ای در پنجه ٔ فرهاد میکردم .
صائب (از آنندراج ).
اشک عقیق از بن مژگان همی کنم
تا پنجه ای به پنجه ٔ مرجان درافکند.
ظهوری (از آنندراج ).
-
پنجه ٔ لاله و پنجه ٔ گل و پنجه ٔ بنفشه ؛ کنایه ازچند گل که از یک شاخ رسته و بهم پیوسته باشد و در غنچگی به پنجه ٔ انگشتان ماند. (آنندراج )
: به آویزش سنبل زلف خویش
نهد شانه از پنجه ٔ لاله پیش .
طغرا (از آنندراج )
مکن ای باغبان منعم چه تاراج آید از دستی
که از سستی بزور پنجه ٔ گل برنمی آید.
دانش (از آنندراج ).
-
پنجه ٔ مرجان ؛ شاخ مرجان
: بیهوده دست بر دل ما میزند طبیب
با شور بحر پنجه ٔ مرجان چه میکند.
(از آنندراج )