پنداری . [ پ ِ ] (ق ) گوئی . گوئیا. گویا. همانا. مانا. ظاهراً. گمان بری
: از آب جوی هر ساعت همی بوی گلاب آید
درو شسته ست پنداری نگار من رخ گلگون .
(منسوب به رودکی ).
سیاوخش است پنداری میان شهرو کوی اندر
فریدون است پنداری به زیر درع و خوی اندر.
دقیقی .
یکی حال از گذشته دی یکی از نامده فردا
همی گویند و پنداری که وخشورند یا کندا.
دقیقی .
جوانی زود پنداری بخواهد کرد بدرودم
بخواهم سوختن آخر که هم اینجای پر هورم .
کسائی .
گر به بیغاله از کدو فکنی
هست پنداری آتش اندر آب .
عنصری .
وز دژم روی ابرپنداری
کاسمان آسمانه ایست خدنگ .
فرخی .
فاخته وقت سحرگاه کند مشغله ای
گوئی از یارک بدمهر است او را گله ای
کرده پنداری گرد تله ای هروله ای
تا در افتاده بحلقش در مشکین تله ای .
منوچهری .
پنداری تبخاله ٔ خردک بدمیده است
بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار.
منوچهری .
خاک پنداری بماه و مشتری آبستن است
مرغ پنداری که هست اندر گلستان شیرخوار.
منوچهری .
عروسانند پنداری بگرد مرز پوشیده
همه کفها بساغرها همه سرها به افسرها.
منوچهری .
زمین محراب داود است از بس سبزه پنداری
گشاده مرغکان بر شاخ چون داود حنجرها.
منوچهری .
راست پنداری بلورین جامهای چینیان
برسر تصویر زنگاری که بندند آینه [ کذا ].
منوچهری .
شاه نگاه کرد و آن همای را بدید با جماعت گفت پنداری این همان است که ما او را ازدست آن مار برهانیدیم . (نوروزنامه ).
تا دل من آس شد در آسیای عشق او
هست پنداری غبار آسیا بر سر مرا.
معزی .
|| (ص نسبی )معجب . || خیالی . وهمی . تصوری .