پنداشتن . [ پ ِ ت َ ] (مص ) گمان بردن . تصور کردن باشد.
۞ (برهان قاطع). گمان برده شدن . ظن بردن . ظن کردن . خیال کردن . وهم . (دهار). توهم کردن . اعتقاد داشتن . حِسبان . محسبة. زعم
: شب زمستان بود کپی سرد یافت
کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت
کپیان آتش همی پنداشتند
پشته ٔ هیزم بدو برداشتند.
رودکی .
اندی که امیر ما بازآمد پیروز
مرگ از پی دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسد کو باز نیاید
بازآمدتا هر شفکی ژاژ نخاید.
رودکی .
ای غافل از شمار چه پنداری
کِت خالق آفرید نه بر کاری
۞ عمری که مر تراست سر مایه
وید است و کارهات بدین زاری .
رودکی .
تو چه پنداریا که من ملخم
که بترسم ز بانگ سینی و طاس
۞ .
خسروی .
همی نوسواریش پنداشتند
چو خود از سر شاه برداشتند.
فردوسی .
همه دست بر آسمان داشتند
که او را همی کشته پنداشتند.
فردوسی .
که ما بوم آباد بگذاشتیم
جهان در پناه تو پنداشتیم .
فردوسی .
به ایران بروبوم بگذاشتن
سپهدار را باب پنداشتن (؟)
فردوسی .
بزابل شدی بلخ بگذاشتی
همه رزم را بزم پنداشتی .
فردوسی .
یکی زین اسبان نبرداشتند
همی رزم را خوار پنداشتند.
فردوسی .
سیاوش ندانست بازار اوی
همی راست پنداشت گفتار اوی .
فردوسی .
فرستاده را گفت سوی هری
همی رو چو پیدا شود لشکری
چنان دان که بهرام جنگ آور است
مپندار کان لشکر دیگر است .
فردوسی .
دو روزه بیکروز بگذاشتی
شب تیره را روز پنداشتی .
فردوسی .
شه زابل او را نکو داشتی
فزونتر ز فرزندْش پنداشتی .
فردوسی .
همی ویژه در خون لشکر شوی
تو پنداری از راه دیگر شوی .
فردوسی .
گر همی فرعون قومی سحره پیش آرد
رسن و رشته ٔ جنبنده بمار انگارد
باﷲ و باﷲ و باﷲ که غلط پندارد
مار موسی همه سحر و سحره اوبارد.
منوچهری .
عیشی است مرا با تو چونانکه نیندیشی
حالیست مرا با تو چونانکه نپنداری .
منوچهری .
مرد... مبادا... چیزی کند زشت و پندارد که نیکو است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
98). حاجب پنداشت که هر یکی را بیستگان چوب فرموده است . (تاریخ بیهقی ). و ما [محمود] تا این غایت دانی که به راستای تو چند نیکوئی فرموده ایم و پنداشتیم که با ادب برآمده ای و نیستی چنانکه پنداشته ایم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
253). و گفتند امیر در بزرگ غلط افتاده و پنداشته است که ناحیت و مردم این بران جمله است که دید. (ایضاً ص
112). گفت : آری سیر خورده گرسنه را مست و دیوانه پندارد. گناه ما راست که بر این صبر می کنیم . (ایضاً
323). پنداشتم که خداوندبفراغتی مشغول است بگمان بودم از بار یافتن و نیافتن . (تاریخ بیهقی ).
و گر شد در هوای تن گرفتار
تو آن کس را بجز شیطان مپندار.
ناصرخسرو.
مر مرا همچو خویشتن نشگفت
که نگونسار و غمر پندارند
که نگونسارمرد پندارد
که همه راستان نگونسارند.
ناصرخسرو.
بر نخوانده خلق پنداری همی
مسلمات ٌ مؤمنات ٌ قانتات .
ناصرخسرو.
تعطیل باشد این و نپندارم
من چیز این همی که تو پنداری .
ناصرخسرو.
زینهار ای پسر این گنبد گردان را
جز یکی کار کن و بنده نپنداری .
ناصرخسرو.
وان فتنه شده ز دست این دشمن
بستاند زهر و نوش پندارد.
ناصرخسرو.
بنی اسرائیل پنداشتند که این بقوت و هنر ایشان بود. (قصص الانبیاء ص
178). ایزد تعالی بر سبیل عادت وعرف فرمود چنانکه تقریرکننده گوید که پنداری که دست من بتو نرسد. (قصص الانبیاء ص
134). و خلق او را مسخر گشتند و پنداشتند که او سلیمان است . (قصص الانبیاء ص
168). یاران پنداشتند که مرده است . (کلیله و دمنه ). بطی در آبگیر روشنائی ماه میدید پنداشت که ماهی است .(کلیله و دمنه ). شتربه حدیث دمنه بشنود... و در سخن او ظن صدق و اعتقاد نصیحت پنداشت . (کلیله و دمنه ). که چون شیر سخن دمنه بشنود پنداشت که نصیحت خواهد کردن . (کلیله و دمنه ). پنداشت که استخوان دیگر است . (کلیله و دمنه ). چون دوم قدح بخوردم نشاطی و طربی در دل من آمد که شرم از چشم من برفت ... و پنداشتم میان من و شاه هیچ فرقی نیست . (نوروزنامه ).از هوش بشد و ماپنداشتیم که بمرد. (تاریخ برامکه ).
تو پنداری که بازیست این میدان چون مینو
تو پنداری که بر هرزه ست این ایوان چون مینا
و گر نز بهر دینستی در اندر بنددی گردون
وگرنز بهر شرعستی کمر بگشایدی جوزا.
سنائی .
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست بهر چه هست نقصان و شکست
پندار که هست هر چه در عالم نیست
انگار که نیست آنچه در عالم هست .
(منسوب به خیام ).
همی گوید که از نسل خر عیسی است نسل من
دروغی نو همی بافد که تا من راست پندارم .
سوزنی .
مزاحی کردم او درخواست پنداشت
دروغی گفتم او خود راست پنداشت .
نظامی .
کار تو زانجا که خبر داشتی
برتر از آن شدکه تو پنداشتی .
نظامی .
پندار سر خر و بن خار
در عرصه ٔ بوستان ببینم .
خاقانی .
من ز بی یاری چو در خود بنگرم
هم نه پنداری که یاری داشتم .
خاقانی .
تو غرق چشمه ٔ سیماب و قیر و پنداری
که گرد چشمه ٔ حیوان و کوثری بچرا.
خاقانی .
مانم بکودکی که ز نارنج کفه ساخت
پنداشت کو ترازوی زر عیار کرد.
خاقانی .
و گفت پنداشتم که من اورا دوست میدارم چون نگه کردم دوستی او مرا سابق بود. (تذکرة الاولیاء عطار). و گفت دنیا چه قدر آن دارد که کسی گذاشتن آن کاری پندارد که محال باشد. (تذکرة الاولیاء).
خویشتن را بزرگ پنداری
راست گفتند یک دو بیند لوچ .
سعدی (گلستان ).
ترا با چنین گرمی و سرکشی
نپندارم از خاکی از آتشی .
سعدی (گلستان ).
جوانمردی و لطفست آدمیت
همین نقش هیولائی مپندار.
سعدی (گلستان ).
تو مپندار که خون ریزی و پنهان ماند.
سعدی (گلستان ).
خطیبی کریه الصوت مر خویشتن را خوش آواز پنداشتی . (گلستان ).
حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلیست
تا نپنداری که احوال جهانداران خوش است .
حافظ.
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم .
حافظ.
خلقی ز پی من و تو در گفتارند
چون نام من و تو بر زبان می آرند
گویند فلانی و فلانی یارند
ای کاش چنان بدی که می پندارند.
(از فرهنگ سروری ).
روزگار و هر چه در وی هست بس ناپایدار است
ای شب هجران تو پنداری برون از روزگاری .
داوری مازندرانی .
چندانکه زدم ناله نشد چشم تو بیدار
پنداشتم از طالع من خفته تری نیست .
یغما.
پنداشت ستمگر که ستم با ما کرد
بر گردن او بماند و از ما بگذشت .
؟
کافر همه را بکیش خود پندارد.
؟
ذأب ؛ حقیر پنداشتن . ذَحم ؛ حقیر پنداشتن . (منتهی الارب ). || شمردن . بحساب آوردن . فرض کردن . انگاشتن . گرفتن . تقدیر
: گفت پندارم کاین دخترکان زان منند
چون دل و چون جگر و چون تن و چون جان منند.
منوچهری .
|| عجب و تکبر نمودن . (برهان قاطع).