پوزش نمودن . [ زِ ن ُ
/ ن ِ
/ ن َ دَ ] (مص مرکب ) اظهار پوزش کردن
: برآید بکام تو این کار زود
چو بشنید سیندخت پوزش نمود.
فردوسی .
زمین را ببوسید و پوزش نمود
بر آن مهتری آفرین برفزود.
فردوسی .
کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود
بداندیش را دل به نیکی ربود.
سعدی (بوستان ).
بپایش درافتاد و پوزش نمود
بخندید لقمان که پوزش چه سود.
سعدی (بوستان ).
و رجوع به پوزش شود.