پوست برکندن . [ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سلخ .پوست بازکردن . مخن . محش . (منتهی الارب )
: بردران ای دل تو ایشان را مایست
پوستشان بر کن کشان جز پوست نیست .
مولوی .
چون فرومانی بسختی تن بعجز اندر مده
دشمنان را پوست بر کن دوستان را پوستین .
(گلستان ).
سلق فلاناًبسوط؛ پوست بر کند فلان را بتازیانه . (منتهی الارب ). متقوب ؛ پوست برکنده از خارش و گز. تمشق ؛ پوست کنده شدن شاخ . (منتهی الارب ).