پوست کندن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پوست باز کردن . پوست گرفتن . پوست برآوردن . پوست کردن . پوست بازگرفتن از
۞ : بناخن پریچهره میکند پوست
که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست .
سعدی .
|| پوست برگرفتن از حیوان . سلخ
۞ . جلد. پوست کندن از حیوان . || قشر از مغز جدا کردن . برداشتن پوست چنانکه در سیب و خیار و جز آن : تقشیر؛ پوست کندن از درخت و میوه و امثال آن . || پوست کندن از کسی ؛ مجازاً او را سخت عذاب و شکنجه دادن . پوست پیراستن . مال بسیار از او ستدن . هر چه دارد از او گرفتن
: مراعات دشمن چنان کن که دوست
مر او را بفرصت توان کند پوست .
سعدی .
|| غیبت کردن و عیب گرفتن و طعن زدن و نکوهش کردن . (آنندراج ). ظاهر کردن عیب کسی . (غیاث )
: بعد چندین پوست کندن این خوش آمدهای تو
همچو از استاد رگزن پنبه برچسباندنست .
اشرف .