پوست کنده . [ ک َ دَ
/ دِ ] (ن مف مرکب ) پوست برآورده . که پوست آن برداشته باشند. پوست بازکرده . مقشر. مقشور
۞ : شعیرٌ مقشر؛ جو پوست کنده
۞ .
- مثل هلوی پوست کنده ؛ سرخ و سفید (آدمی ) صورتی یا مجموع اندامی شاداب . || مسلوخ .
-
گوسپند پوست کنده ؛ منسلخ .
|| کنایه است از رُک . بی پرده . صریح . واضح . آشکارا. فاش . برملا. روشن . بی کنایة. پوست بازکرده
۞ . راست و صاف . بی رودربایستی (سخن یا گفتار)
: سربسته همچو فندق اشارت همی شنو
می پرس پوست کنده چو بادام کآن کدام .
خاقانی .
چرا چون گل زنی در پوست خنده
سخن باید چو شکر پوست کنده .
نظامی .
-
پوست کنده گفتن ؛ رک و بی پرده گفتن
: در حق سرتراش این حمام
سخن راست بنده میگویم
می کند پوست از سر مردم
سخن پوست کنده می گویم .
برهان ابرقوهی .