پوستین دریدن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) دریدن پوست بر کسی . || پرده از راز نهانی برداشتن . افشای راز کردن
: بدشنام مر پاک فرزند او را
بدری همی پوستین محمد.
ناصرخسرو.
عشق توام پوستین گر بدرد گو بدر
سوخته ٔ گرم روتا چه کند پوستین .
خاقانی .
روا باشد ار پوستینم درند
که طاقت ندارم که مغزم خورند.
سعدی .
-
پوستین کسی دریدن ، یا پوستین بر کسی دریدن ؛در غیبت یا حضور دشنام و بد او گفتن
: ابا دشمنی پاک فرزند را
بدری همی پوستین محمد.
ناصرخسرو.
بگیتی نام من هر کس شنیدی
بزشتی پوستین بر من دریدی .
(ویس و رامین ).
زبون باش تا پوستینت درند
که صاحبدلان بار شوخان برند.
سعدی .