اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

پیاده

نویسه گردانی: PYADH
پیاده . [ دَ / دِ ] (ص ، ق ، اِ) ۞ آنکه با پای راه سپارد نه با ستور و امثال آن . کسی که بی چاروا و امثال آن و با پای خود راه رود. مقابل سوار و سواره . پیاد. (انجمن آرا). مقابل راکب و فارس . بی مرکب . صاحب غیاث اللغات و آنندراج آرند: مرکب از پی بمعنی پا و آده کلمه ٔ نسبت است زیرا که رفتار از لوازم پاست و پیاده را سر و کار با پاست و برین تقدیر باید بفتح باشد لیکن مشتهر بکسر است - انتهی ۞ . رَجَل . رَجِل . رَجُل . رَجلان . رِجلان . ماشی . راجل . (منتهی الارب ). جریده (در تداول مردم الموت و رودبار قزوین و کلمه را بمعنی تنها نیز بکار برند). این کلمه با مصدر شدن و رفتن و آمدن صرف شود. ج ، پیادگان :
گوی بود نامش خشاش دلیر
پیاده برفتی بر نره شیر.

فردوسی .


بپیش اندرآمد یکی خارسان
پیاده ببود اندرآن کارسان .

فردوسی .


چو گرسیوزآمد بدرگاه اوی
پیاده بیامد از ایوان بکوی .

فردوسی .


کنون دست بسته پیاده کشان
کجا افسر و گاه گردنکشان .

فردوسی .


پیاده فرستاد بر هر دری
بجنگ اندرآمد گران لشکری .

فردوسی .


پیاده همی راند تا رود شهد
نه پیل و نه تخت و نه تاج و نه مهد.

فردوسی .


پیاده بیامد به بیت الحرام
سماعیلیان زو شده شادکام .

فردوسی .


سوار و پیاده همی برشمرد
نگه کرد تا کیست سالار گرد.

فردوسی .


پیاده بیاورد و چندی سوار
هر آنکس که بود از در کارزار.

فردوسی .


پیاده شو، از شاه زنهار خواه
بخاک افکن این گرز و رومی کلاه .

فردوسی .


پیاده همه پیش اندر دوان
برفتند بر خاک و تیره روان .

فردوسی .


بکوشیم چون اسب گردد تباه
پیاده درآییم در رزمگاه .

فردوسی .


پیاده سپهبد پیاده سپاه
پر از خاک سر برگرفتند راه .

فردوسی .


پیاده شود مردم رزمجوی
سوار آنکه لاف آرد و گفتگوی .

فردوسی .


چنین گفت پیران از آن پس بشاه
که نتوان پیاده شدن تا سپاه ...

فردوسی .


پراز شرم رفتند هر دو ز راه
پیاده دوان تا بنزدیک شاه .

فردوسی .


پیاده شوم سوی مازندران
کشم خود و شمشیر و گرز گران .

فردوسی .


چو آمد بنزدیک شاه و سپاه
فریدون پیاده بیامد براه .

فردوسی .


پیاده بیامد بنزدیک اوی
بدو گفت کای مهتر نامجوی .

فردوسی .


پیاده مرا زآن فرستاده طوس
که تا اسب بستانم از اشکبوس .

فردوسی .


همانگاه گیو دلاور رسید
نگه کرد و او را پیاده بدید.

فردوسی .


بخواری ببردش پیاده کشان
دوان و پر از درد چون بیهشان .

فردوسی .


عدو پیاده بود خشم تو سوار دلیر
پیاده را بتواند گرفت زود سوار.

فرخی .


از ارغوان کمر کنم از ضمیران زره
از نارون پیاده و از ناروان سوار.

منوچهری .


وگر خان را بترکستان فرستد مهر گنجوری
پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش .

منوچهری .


سوار بود بر اسبان چو شیر بر سر کوه
پیاده جمله بخون داده جامه را آهار.

عنصری .


منم همچون پیاده تو سواری
ز رنج پایم آگاهی نداری .

(ویس و رامین ).


و سیصد پیاده ٔ گزیده ... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). یا برابر نباشد ظاهر گفته ام با باطن و کردارم ، پس لازم باد بر من زیارت خانه ٔ خدا که در میان مکه است سی بار پیاده نه سواره . (تاریخ بیهقی ص 319). امیر از هرات برفت با سوار و پیاده ٔ بسیار. (تاریخ بیهقی ).
پیاده سلاح اوفتاده ز دست
بزیر سواران شده پای خست .

پروین (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


پیاده چو دیوار بر پای ، پیش
سواران در آمد شد از جای خویش .

اسدی .


وگر خیل دشمن پیاده بود
صف رزم بر دشت ساده بود.

اسدی .


بجنگ ار سوارار پیاده بدی
جهان از یلان دشت ساده بدی .

اسدی .


هر که پیاده بکار نیستمش
نیست سواره هم او بکار مرا.

ناصرخسرو.


پیاده به بسی از خر سواری
تهی غاری به از پرگرگ غاری .

ناصرخسرو.


گاه سخن بر بیان سوار فصیحیم ۞
گاه محال سفر ۞ پیاده و لالیم .

ناصرخسرو.


چو پیش عاقلان جانت پیاده ست
نداری شرم از رفتن سواره .

ناصرخسرو.


راه مخوف باشد از پیاده دزد. بیشترین دیههاء آن مختل است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 124).
دارم از اشک پیاده ز دم سرد سوار
در سلطان فلک زین دو حشر درگیرم .

خاقانی .


بر هر چه در زمانه سواری به نیکویی
جز بر وفا و مهر، کزین دو پیاده ای .

خاقانی .


پیاده نباشم ز اسباب دانش
گر اسباب دنیا فراهم ندارم .

خاقانی .


ترا دل بر دوخر بینم نهاده
نترسی کز دو خر گردی پیاده .

عطار.


پای مسکین پیاده چند رود
کز تحمل ستوه شد بختی .

سعدی .


خواب نوشین بامداد رحیل
باز دارد پیاده را ز سبیل .

سعدی .


ترا کوه پیکرهیون میبرد
پیاده چه دانی که خون میخورد.

سعدی .


عامی متعبد پیاده ٔ رفته است و عالم متهاون سوار خفته . (گلستان ). پیاده ای سر و پا برهنه از کوفه با کاروان حجاز همراه ما شد. (گلستان ).
تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من
پیاده میروم و همرهان سوارانند.

حافظ.


چون طفل نی سوار بمیدان روزگار
در چشم خود سواره ولیکن پیاده ایم

؟


- امثال :
الهی نان سواره باشد و تو پیاده .
اینقدر خر هست و ما پیاده میرویم .
پیاده شو با هم راه برویم .
سواره از پیاده ، سیر از گرسنه خبر ندارد .
هزار سواره را پیاده میکند .
ترتور؛ پیاده ٔ سلطان که بی وظیفه همراه باشد. (منتهی الارب ).
- پای پیاده ؛ رفتنی بسختی و رنج ، بی هیچ استفادت از مرکوب ، بی هیچ برنشستی : پای پیاده تا قم رفتم ؛ هیچ برننشستم .
|| غیر راکب . که بر مرکبی سوار نباشد. در حال پیادگی . مقابل سواره :
به دل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهره جز از درِ گاه نیست
پیاده بدو تیز بنهاد روی
چو تنگ اندرآمد بنزدیک اوی .

فردوسی .


بزرگان پیاده پذیره شدند
ابی کوس و طوق و تبیره شدند.

فردوسی .


|| مردم بیسواد یعنی علم و فضل کسب نکرده . (برهان ). کم مایه . ناآزموده : داودبیک بومحمد غاری ۞ مردی سخت فاضل و نیکوادب و نیکوشعر ولیکن در دبیری پیاده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139). درین حضرت بزرگ ... بزرگانند، اگر براندن تاریخ این پادشاه مشغول گردند... بمردمان نمایند که ایشان سوارانند و من پیاده . (تاریخ بیهقی ). گفتند بوسهل را باید گفت تا نسخت کند که دانستندی که او در این راه پیاده است . (تاریخ بیهقی ص 644). || سست . ضعیف . عاجز :
بداد و بگاد است میل تو لیکن
به دادن سواری به گادن پیاده .

سوزنی .


|| که بر نگین ننشانده بود (احجار نفیسه ). نگینی که در خانه ٔ انگشتری و مانند آن تعبیه نکرده باشند. (آنندراج ). و بدین معنی سنگ پیاده (و مقابل آن : سنگ سوار) نیز گویند. || پر برنیاورده : ملخ پیاده ؛ ملخ بومی که بیشتر بجهد و طیران دراز ندارد. غوغاء. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات ). ملخ که بدون پر از جا بجهد و آن غیر پرواز است . (آنندراج ). صاحب ملخص اللغات یعنی حسن خطیب کرمانی گوید: العرادة؛ ملخ پیاده . و صاحب صحاح گوید: العرادة کسحابة؛ الجرادة الانثی ۞ . || جنس کوتاه از درختان زیرا که پیاده نسبت به سوار کوتاه و پست میباشد. (آنندراج ) :
قدی چو سرو پیاده ، سری چو کنده ٔ گور ۞
لبی چو کشته ٔ آلو، رخی چو پرده ٔ نار.

سوزنی .


|| از انواع بید. نوعی از درخت بید و تاک انگور. (برهان ). نوعی از بید و ظاهراً آنهم در نوع خود پست خواهد بود. (آنندراج ) :
از پی بید پیاده در بهار خلق تو
بادهای دی عنان اشهب عنبر کشند.
- سرو پیاده ؛ مقابل سرو سواره . سرو کوتاه قامت .
- گل پیاده ؛ از اقسام گل سرخ رزای ۞ (لاطینی ) است :
گر کند خلق ترا شاعر مانند بگل
نه پیاده دمد از شاخ گلی ، نی رعنا.

مختاری .


گل پیاده مدانش که از کمال شرف
کمیت سرکش اقبال را سوار آمد.

احمد کشائی مستوفی .


جایی که بره کنند گلگشت
در کوچه دمد گل پیاده .

امیرخسرو.


مرحوم قزوینی در حواشی لباب الالباب عوفی (ج 1 ص 326) در شرح بیت ذیل از جمال الدین محمدبن نصیر (ج 1 ص 117) نوشته اند :
لاله رفت ارچه پای در گل بود
گل اگر چه پیاده بود رسید.
گل پیاده هر گلی را گویند که آن را درختی نباشد چون نرگس و لاله و نحو آن . این معنی برای بیت فوق مورد تأمل است .
- ناخوشی پیاده ؛ مرض مزمن ۞ ، مقابل سواره ، مرض حاد ۞ : سل پیاده ؛ مقابل سل سواره .
|| ملازم . فراش قاضی . فراش احضار؛ پیاده ٔ قاضی ، ابومریم ۞ :
چون پیاده ٔ قاضی آمد این گواه
که همی خواند ترا تا حکم گاه
مهلتی خواهی تو از وی درگریز
گرپذیرد شد و گر نه گفت خیز.

مولوی .


شُرطی ّ؛ پیاده ٔ کوتوال ، شُرطی ̍. تؤرور. (منتهی الارب ). || نام یکی از مهره های شطرنج که بیدق معرب آن است . (آنندراج ). پیاذه . (انجمن آرا). شانزده مهره ٔ صف پیشین شطرنج هشت در یک سو و هشت در سوی دیگر. هشت مهره ٔ صف اول هر سوی شطرنج ، و حرکت آن یک خانه یک خانه و گاه در آغازدو خانه است و از چپ و راست زند. بیدق . بذق ۞ :
پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ و اسب و رفتار فرزین و شاه .

فردوسی .


چو شاه شطرنج ار چه قویست دشمن تو
چو یک پیاده فرستی ز خان و مان بجهد.

جمال الدین عبدالرزاق .


نایافته شه رخی ز وصلش یک راه
شد سیم به پیل وار خرج آن ماه
بر دست گرفت کجروی چون فرزین
تا ز اسب پیاده ماندم از وی ناگاه .

جمال الدین عبدالرزاق .


چند پیاده از داستان دستان زنان بر نطع سمع شاه براندند. (سندبادنامه ص 160).
پیاده که او راست آیین شود
نگونسار گردد چو فرزین شود.

نظامی .


اگر بر جان خود لرزد پیاده
بفرزینی کجا فرزانه گردد.

عطار.


کس با رخ تو نباخت عشقی
تا جان چو پیاده درنینداخت .

سعدی .


پیاده ٔ عاج عرصه ٔ شطرنج بسر میبرد و فرزین میشود. (گلستان ). بند؛ پیاده ٔ فرزین . (منتهی الارب ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
پیاده ٔ قاضی . [ دَ / دِ ی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مأمور احضار. ابومریم ۞ . فراش احضار قاضی : چون پیاده ٔ قاضی آمد این گواه که همی خوا...
پیاده نهادن . [ دَ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) زبون داشتن و عاجز انگاشتن . (برهان ). حقیر و زبون پنداشتن . (آنندراج ). زبون داشتن و اعتنا نکردن ....
پیاده گردیدن . [دَ / دِ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) پیاده شدن . فرود آمدن از مرکبی . || ... از چیزی ؛ کوتاه دست شدن از آن . دور ماندن و بی بهره ...
پیاده دوانیدن . [ دَ / دِ دَ دَ ] (مص مرکب )کس فرستادن . بشتاب روانه کردن : آن بود که پیاده بدرگاه گیتی پناه دوانید و عرضه داشتی بدین حضر...
پیاده فروکردن . [ دَ / دِ ف ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پیاده گماشتن . (آنندراج ) : آنجا که یک پیاده فروکرد عزم توملکی توان گرفت به نیروی یک سو...
حاجی علی پیاده . [ ع َ دَ / دِ ] (اِخ ) از کسان و ملازمان میرزا یادگار محمد بود و در آن شب که سلطان حسین میرزا بر میرزا یادگار چیره شد و او ر...
پیاده گذر
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.