پیاده بودن . [ دَ
/ دِ دَ ] (مص مرکب ) مقابل سواره بودن .راکب و فارس نبودن . بی مرکب بودن
: سالی نزاع در میان پیادگان حاج افتاد و داعی نیز همراه و پیاده بود. (گلستان ). || پیاده بودن در کاری ؛ ناآزموده بودن . بی بهره و بی اطلاع بودن . کم مایه بودن در آن . مایه و بهره ای از آن نداشتن
: پیاده نباشم ز اسباب دانش
گر اسباب دنیا فراهم ندارم .
خاقانی .
وزیر ابوالعباس در عربیت پیاده بود امثله و مناشیر دیوانی و احکام سلطانی را فرمود که بپارسی نوشتند. (آثار الوزراء عقیلی ).
-
از چیزی پیاده بودن ؛ در آن تسلط نداشتن
: بر هر چه در زمانه ، سواری به نیکویی
جز بر وفا و مهر کزین دو پیاده ای .
خاقانی .