پیام دادن . [ پ َ دَ ] (مص مرکب ) پیغام دادن . پیغام فرستادن . پیغام کردن . پیام کردن . پیام فرستادن
: فرستاده آمد بدادش پیام
ز شاه و ز گرسیوز نیکنام .
فردوسی .
تو اکنون ازیدر بشادی خرام
بخاقان بگو آنچه دادم پیام .
فردوسی .
ز شاه و ز گردان بپرسید سام
وز ایشان بدوداد نوذر پیام .
فردوسی .
ایزد پیام داد ترا کاهلی مکن
در کار، اگر تمام شنودستی آن پیام .
ناصرخسرو.
پیام دادم نزدیک آن بت کشمیر
که دل بحلقه ٔ زلف تو از چه راست اسیر
جواب داد که دیوانه شد دل تو ز عشق
بره نیارد دیوانه را مگر زنجیر.
معزی .
سوی خسرو شدی پیوسته شاپور
بصد حیلت پیامی دادی از دور.
نظامی .
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی میا خوشم بی تو.
سعدی .
این چرا گفتم چرا دادم پیام
سوختم بیچاره را از گفت خام .
مولوی .
و رجوع به پیغام دادن شود.