پیچ درپیچ . [ دَ ] (ص مرکب ) پیچ پیچ . پیچ واپیچ . پیچاپیچ . پرپیچ . دارای پیچ بسیار. پرشکن . تودرتو. خم اندرخم . درهم و بسیار مشکل . (فرهنگ نظام ). هر یک از خمهای چیزی بر روی خویش گردیده
: دست در هم زده چون یاران در یاران
پیچ درپیچ چنان زلفک عیاران .
منوچهری .
پای میکوفت با هزار شکن
پیچ درپیچ تر ز تاب رسن .
نظامی .
ره عقل جز پیچ درپیچ نیست
بر عارفان جز خدا هیچ نیست .
سعدی .
ندیدم چنین پیچ درپیچ کس
مکن هیچ رحمت بر این هیچکس .
سعدی .