پیران سر. [ س َ ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) پیرانه سر. ایام پیری . سر پیری . بروزگار کهنسالی
: بار خدا بعبدلی را چه بود
کزپس پیران سر دیوانه شد.
معروفی بلخی .
ببینی کزین بی هنر دخترم
چه رسوایی آمد به پیران سرم .
فردوسی .
همی گفت کاندر جهان کس ندید
به پیران سر این بد که بر من رسید.
فردوسی .
چو آمد مرا روز کین خواستن
به پیران سر این لشکر آراستن .
فردوسی .
مگر بازگردد ز بدنام من
به پیران سر این بد سرانجام من .
فردوسی .
نبینی که بر من به پیران سرا
چه آمد ز بخت بد اندرخورا.
فردوسی .
بهر کار درد دل من مجوی
بپیران سر از من چه خواهی بگوی .
فردوسی .
کرا آمد این پیش کامد مرا
که فرزند کشتم به پیران سرا.
فردوسی .
بپیران سر اکنون به آوردگاه
بگردیم یک با دگر بی سپاه .
فردوسی .
نگه کن کنون تا پسند آیدت
بپیران سر این سودمند آیدت .
فردوسی .
بفر بخت تو برنا شوم بپیران سر
جوان طبیعت گردم بنظم مدح و ثنا.
سوزنی .
گر گذشتم بر در میخانه ناگاهی چه شد
ور به پیران سر شکستم توبه یکباری چه شد.
عراقی .
بر درت مانده ام بپیران سر
خشک لب بر کنار بحر قصیر.
مجد همگر.
نهاد عقل بپیش تو سر به پیران سر
ز حد خود نکشد بیش عقل در سر پای .
جمال الدین سلمان .
رجوع به پیرانه سر شود.