پیره زن . [ رَ
/ رِ ] (اِ مرکب ) پیرزن . مقابل پیره مرد. رجوع به پیرزن شود: پوشیده مشرفان داشت از قبیل غلامان و فراشان و پیره زنان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
116). از آن پیره زن حلواها و خوردنیها آرزو کردند. (تاریخ بیهقی ).
چراغ پیره زن گر خوش نسوزد
فتیله برکشد تا برفروزد.
نظامی .
نبینی برق کآهن را بسوزد
چراغ پیره زن چون برفروزد.
نظامی .
دام یتیمان نبود دامنت
بارکش پیره زنان گردنت .
نظامی .
چون پیره زنیست کز گرانی
مرگش طلبی زرش ستانی .
نظامی .
هر کنیزی که شه خریدی زود
پیره زن در گزاف دیدی سود.
نظامی .
که گفت پیره زن از میوه میکند پرهیز
دروغ گفت که دستش نمیرسد به ثمار
۞ .
سعدی .
فرشته ای که وکیلست بر خزاین باد
چه غم خورد که بمیرد چراغ پیره زنی .
سعدی .