پیشباز آمدن . [ م َ دَ ] (مص مرکب ) استقبال کردن . تصدی . پذیره شدن
: حکم بن العاص برادر عثمان بن العاص روی بشیراز نهاد و شهرک پیشباز آمد، از توج ، با سپاهی بسیار از عجم ، همه با سلاح تمام . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
شبستان همه پیشباز آمدند
بدیدار او بزمساز آمدند.
فردوسی .
به آذر گشسب آمدم با سپاه
دوان پیشباز آمدم کینه خواه .
فردوسی .
همه سیستان پیشباز آمدند
به رنج و بدرد و گداز آمدند.
فردوسی .
پیاده همه پیشباز آمدند
بر پیلتن در نماز آمدند.
فردوسی .
ز جنگاوران لشکر سرفراز
مر او را نیامد کسی پیشباز.
فردوسی .
به آیین همه پیشباز آمدند
گشاده دل و بی نیاز آمدند.
فردوسی .
شاه کید با جمله ٔ بزرگان پیشباز آمدند. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ). اهل مدینه پیشباز آمدند و هر کسی میگفت بخانه ٔ من فرود می آید. (قصص الانبیاء
219). چون قوم خبر یافتند که یونس می آید پیشباز آمدند و شادیها کردند. (قصص الانبیا ص
136). برخاست و در بوستان رفت و سه درخت بنشاند و بیرون آمد و او را بر تخت بنشاند. (قصص الانبیاء ص
69). گفت چرا اهل مکه پیشباز نیامدند. (قصص الانبیاء ص
187).
من از بهر آن آمدم پیشباز
که گرداندم از شهر خود این نیاز.
نظامی .
بسی پیشباز آمدش جانور
هم از آدمی ، هم ز جنس دگر.
نظامی .
چو شه دید در پیشباز آمدش
عروسی چنان دلنواز آمدش .
نظامی .
چو زینگونه تدبیرساز آمدی
دو اسبه ش غرض پیشباز آمدی .
نظامی .
جوانی به ره پیشباز آمدی
کزو بوی انسی فرازآمدی .
سعدی .
بتاریکی از وی فرازآمدش
ز راه دگر پیشبازآمدش .
سعدی .
کنونت بمهر آمدم پیشباز
نمیدانیم ازبداندیش باز.
سعدی .