پیشه ور. [ ش َ
/ ش ِ وَ ] (ص مرکب )
۞ محترف . (دهار). صانع. قراری . (منتهی الارب ). صنعتگر. اهل حرفه . و صاحب هنر. (آنندراج ). صنعتکار. استادکار. پیشه کار. پیشه گر
: و پیشه ور و بازرگان بیشتر غریب اند زیرا که مردمان این ناحیت (قارن ) جز لشکری و برزیگر نباشند. (حدود العالم ).
نه مرد کشاورز و نه پیشه ور
نه خاک و نه کشور، نه بوم و نه بر.
فردوسی .
بدکانش بنشست گشتاسب دیر
شد آن پیشه ور از نشستنش سیر.
فردوسی .
سپاهی نباید که با پیشه ور
بیکروی جویند هر دو هنر.
فردوسی .
کشاورز یا مردم پیشه ور
کسی کو برزمت نبندد کمر...
فردوسی .
حرامست می در جهان سر بسر
اگر پهلوانست ، اگر پیشه ور.
فردوسی .
ز فرمان بگشتند فرمانبران
همان پیشه ور مردم مهربان .
فردوسی .
ز هر پیشه ور انجمن گرد کرد [جمشید]
بدین اندرون نیز پنجاه خورد.
فردوسی .
جهان ما چو یکی زود سیر پیشه ور است
چهار پیشه کند هر یکی بدیگر زی .
منوچهری .
ز شاهانی ، ار پیشه ور گوهری
پدرورزگر داری ، ار لشکری .
اسدی .
زیرا که جمله پیشه وران باشند
اینها بکار خویش درون مضطر.
ناصرخسرو.
سالار پیشه ور نبود هرگز
بل پیشه ور رهی بود و چاکر.
ناصرخسرو.
که پیشه ور از پیشه بگریخته ست
بکاردگر کس در آویخته ست .
نظامی .
تا به نعمان خبر رسید درست
کانچنان پیشه ور که درخور تست
هست نام آوری بکشور روم
زیرکی کو ز سنگ سازد موم .
نظامی .
که هر پیشه ور پیشه ٔ خود کند
جز این گرچه نیکی کند بد کند.
نظامی .
چنان مان بهرپیشه ور پیشه ای
که در خلقتش ناید اندیشه ای .
نظامی .
بپایان رسد کیسه ٔ سیم و زر
نگردد تهی کیسه ٔ پیشه ور.
سعدی .
پنجم پیشه وری که بسعی بازو وجه کفافی حاصل کند. (گلستان باب سوم ).
ز آنکه نظم جهان ز پیشه ور است
هر نظامی که هست در هنر است .
اوحدی .
صاحب آنندراج بکلمه ٔ پیشه ور معنی کارکننده و کارگزارنده و عامل و خادم نیز داده است .