پی گرفتن . [ پ َ
/ پ ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب )دنبال گرفتن . در عقب رفتن . تعقیب کردن
: تو به آواز چرا میرمی از شیر خدا
چون پی شیر نگیری و نباشی نخجیر.
ناصرخسرو.
ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته .
نظامی .
گریزان ره خانه را پی گرفت
شبی چند با عاملان می گرفت .
نظامی .
بلاجوی راه بنی طی گرفت
بکشتن جوانمرد را پی گرفت .
سعدی .
شبی خفته بودم بعزم سفر
پی کاروانی گرفتم سحر.
سعدی .
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد غم خویشش
وآن سر وصل تو دارد که نباشد غم جانش .
سعدی .
زآن میی کز کام بویش تا نشد اندر دماغ
هیچ غم از طبعاهل فضل برنگرفت پی .
(از صحاح الفرس ).
|| رد پای برداشتن . بر اثر پای رفتن
: گراز گریزنده را پی گرفت
شبیخون زد و راه بر وی گرفت .
نظامی .
|| در تداول خراسان ، وقتی برف آب نشود و زمین را فروپوشد و استوارنشیند، گویند برف پی گرفته است .
-
پی در گرفتن ؛ رد پای برداشتن
: نقیبان راه جوئی برگرفتند
پی فرهاد را پی درگرفتند.
نظامی .