پیمان . [ پ َ
/ پ ِ ] (اِ) از پهلوی پَتْمان و اوستائی پَتی مان َ بمعنی پیمودن و اندازه گرفتن
۞ . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). عهد. (منتهی الارب ) (برهان ). قرارداد و معاهده و عهد. (فرهنگ نظام ). ال [ اِ ل ل ]؛ حلف . میثاق . (تفلیسی ) (دهار). شریطه . (لغت ابوالفضل بیهقی ). شرط. (مجمل اللغه ). بیعة. خفارة. خفره . (منتهی الارب ). عهد که در عرف آنرا قول و قرار گویند. (غیاث ). سوگند. ذمه . (دستور اللغه ). عقد. (منتهی الارب ). وثاق . سوگند و سر گفتار ایستادن . موثق . (مهذب الاسماء). الزام . زینهار. حَلس . حِلس . ایلاف . بند. فیمان . رِباب . رِبابة. ودیع. وصر. (منتهی الارب ). صاحب آنندراج آرد: پیمان در اصل قرار کردن و عهد بستن است بر امری و در عرف عبارت از دست بر دست دادن برای یاد داشتن انعقاد امری که بین الطرفین مقرر شود
: ترارفت باید بفرمان من
نباید گذشتن ز پیمان من .
فردوسی .
بپیوستگی بر گوا ساختند
چو زین شرط و پیمان بپرداختند.
فردوسی .
زمین هفت کشور بفرمان تست
دد و دام و مردم بپیمان تست .
فردوسی .
ز پیمان نگردند ایرانیان
ازین در کنون نیست بیم زیان .
فردوسی .
کسی کوز پیمان من بگذرد
بپیچد ز آیین و راه خرد.
فردوسی .
ز پیمان بگردند و از راستی
گرامی شود کژی و کاستی .
فردوسی .
بدو گفت پیمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن بر گشایم درست .
فردوسی .
نخستین به پیمان مرا شاد کن
ز سوگند شاهان یکی یاد کن .
فردوسی .
بپیچد کسی سر ز فرمان او
نیارد گذشتن ز پیمان او.
فردوسی .
پر از عهد و پیمان و سوگندها
ز هر گونه ای لابه و پندها.
فردوسی .
به پیمان سپارم سپاهی ترا
نمایم سوی داد راهی ترا.
فردوسی .
شتردار باید که هم زین شمار
به پیمان کندرای قنوج بار.
فردوسی .
سیاوش اگر سر ز فرمان من
بپیچد نیاید بپیمان من .
فردوسی .
بماند ز پیوند پیمان ما
ز یزدان چنین است فرمان ما.
فردوسی .
چو خاقان برد راه و فرمان من
خرد را نپیچد ز پیمان من .
فردوسی .
مپیچید سرها ز فرمان اوی
مگیرید دوری ز پیمان اوی .
فردوسی .
جهان سربسر پیش فرمان تست
به هر کشوری باژو پیمان تست .
فردوسی .
بزرگی و خردی به پیمان اوست
همه بودنی زیر فرمان اوست .
فردوسی .
که او سر نیارد به پیمان تو
نه هرگز درآید بفرمان تو.
فردوسی .
نیایم برون من ز فرمان تو
نگارم ابر دیده پیمان تو.
فردوسی .
برادرم رستم ز فرمان اوی
شکستست هم دل ز پیمان اوی .
فردوسی .
به پیمان جدا کرد ازو حنجرا
بچربی کشیدش ببند اندرا.
فردوسی .
چو آن نامه برخواند خاقان چین
ز پیمان بخندید و از به گزین .
فردوسی .
به پیمان که خواند براو آفرین
بکوشد که آباد داد زمین .
فردوسی .
به پیمان که کاوس کی با سران
بر رستم آرد زهاماوران .
فردوسی .
به پیمان سپارم سپاهی ترا
نمایم سوی داد راهی ترا.
فردوسی .
به پیمان که از شهر هاماوران
سپهبد دهد باژو ساوگران .
فردوسی .
ز شاهی مرا نام تاجست و تخت
ترا مهر و پیمان و فرمان و بخت .
فردوسی .
بپیمان که چیزی نخواهی ز من
ندارم بمرگ آبچین و کفن .
فردوسی .
بفرمای فرمان که فرمان تراست
همه بندگانیم و پیمان تراست .
فردوسی .
که گیتی سراسر بفرمان تست
سر سرکشان زیر پیمان تست .
فردوسی .
بدو گفت اگر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان من .
فردوسی .
بخشکی و بر آب فرمان تراست
همه بندگانیم و پیمان تراست .
فردوسی .
همه ترک و چین زیر فرمان تو
رسیده بهر جای پیمان تو.
فردوسی .
نپیچند کس سر ز فرمان او
نیارد گذشتن ز پیمان او.
فردوسی .
شهان گفته ٔ خود بجای آورند
ز عهد و ز پیمان خود نگذرند.
به پیمان که از هر دورویه سپاه
بیاری نیاید کسی کینه خواه .
فردوسی .
همی محضر ما بپیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمان تو.
فردوسی .
که فرمان داراست فرمان تو
نپیچد کسی سر ز پیمان تو.
فردوسی .
بسوگند پیمانت خواهم یکی
کز آن نگذری جاودان اندکی .
فردوسی .
به پیمانی که چون یک مه برآید
ترا این روز بدخوئی سرآید.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
پیمانی است که به هر یک از بنده های خدا بسته شده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
317). به آن طریق که باز گردم از راهی که به آن راه میرود کسی که زبون نمیگیرد امانت را و باز نمی دارد او را هیچ چیز از پیمانهای بسته ... ایمان نیاورده ام بقرآن بزرگ . (تاریخ بیهقی ص
318).
بگفت این و آن خط و پیمان بداد
ببوسید و پیش سپهبد نهاد.
اسدی .
چه رفتن ز پیمان چه گشتن ز دین
که این هر دو به ز آسمان و زمین .
اسدی .
ز سوگند و پیمان نگر نگذری
گه داوری راه کژ نسپری .
اسدی .
چنان بود پیمانش با ماهروی
که جفت آن گزیند که بپسندد اوی .
اسدی .
نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش
که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را.
ناصرخسرو.
چنین بوده ست پیمان پیمبر
در آن معدن که منبر کرد پالان .
ناصرخسرو.
جهانا عهد با من کی چنین بستی
نیاری یاد از آن پیمان که کردستی .
ناصرخسرو.
پس از خطبه ٔ غدیر خم شنیدی
علی او را ولی باشد بپیمان .
ناصرخسرو.
چرا چون مرد را ناگه پلنگ او را کند خسته
ز موشش می نگه دارند این پیمان که بردارد.
ناصرخسرو.
گر بترسی همی از آتش دوزخ بگریز
سوی پیمانش که پیمانش از آتش سپر است .
ناصرخسرو.
دولت و پیروزی وفتح و ظفر هر ساعتی
با تو سازند ای ملک میثاق و پیمان دگر.
سوزنی .
رفت زی کعبه که آرد کعبه را زی تو شفیع
تاش بپذیری که او هم با تو پیمان تازه کرد.
خاقانی .
جان بخش ابوالمظفر شاه اخستان که هر دم
با عهد او بقا را پیمان تازه بینی .
خاقانی .
دلا با عشق پیمان تازه گردان
برات عشق بر جان تازه گردان .
خاقانی .
جانها در آرزوی تو می بگسلد ز هم
چون گویمت که بسته ٔ پیمان کیستی .
خاقانی .
پیمان مهر بسته هم در زمان شکسته
پیوند وصل داده هم بر اثر بریده .
خاقانی .
ز اهل جهان کس نماند بلکه جهان بس نماند
پای خرد درگذار از سر پیمان او.
خاقانی .
شرطی کز اول داشتی با عشق خوبان تازه کن
با یوسفان گرگ آشتی پیش آر و پیمان تازه کن .
خاقانی .
بشهزاده بسپرد فرزند را
بپیمان در افزود سوگند را.
نظامی .
براین عهدشان رفت پیمان بسی
که در بیوفائی نکوشدکسی .
نظامی .
خود مرا فرمان کجا باشد و لیک
کج مکن چون زلف خود پیمان من .
عطار.
در تو پیمان نیست صد عاشق به مرد
تا تو رای عهد و پیمان میزنی .
عطار.
با اینهمه کو قند تو، کو عهد و کو سوگند تو
چون بوریا بر می شکن ، ای خویش و ای پیمان من .
مولوی .
سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای
صلح با دشمن ، اگر بادوستانت جنگ نیست .
سعدی .
ای سخت جفای سست پیمان
رفتی و چنین برفت تقدیر.
سعدی .
نه رفیق مهربانست و حریف سست پیمان
که بروز تیرباران سپر بلا نباشد.
سعدی .
نه یاری سست پیمان است سعدی
که در سختی کند یاری فراموش .
سعدی .
زهی اندک وفا و سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربان است .
سعدی .
فراقت سخت می آید ولیکن صبر می باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم .
سعدی .
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی .
سعدی .
ای سخت کمان سست پیمان
این بود وفای عهد اصحاب .
سعدی .
وفا در که جوید چو پیمان گسیخت
خراج از که خواهد چو دهقان گریخت .
سعدی .
زلیخا دو دستش ببوسید و پای
که ای سست پیمان و سرکش درآی .
سعدی .
مرا به دور لب دوست هست پیمانی
که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه .
حافظ.
اهل الذمه ؛ مردم با عهد و پیمان . تخاوذ؛ با هم عهد و پیمان بستن . (منتهی الارب ). وفا؛ پیمان نگاه داشتن . (زوزنی ). رجل جذامر؛ مرد بسیارشکننده ٔ پیمان . تعهد؛ تازه کردن پیمان . (منتهی الارب ). تعاهد، معاهدة؛ با هم پیمان کردن .
-
از پیمان گشتن یا بر گشتن ؛ نقض عهد کردن .
-
از سر پیمان رفتن ؛ نقض عهد کردن
: در ازل بست دلم را سر زلفت پیوند
تا ابد سرنکشد وز سر پیمان نرود.
حافظ.
-
پیمان بسر بردن ؛ وفای به عهد کردن
: موفق شد ترا توفیق تا پیمان بسر بردی
بتخت پادشاهی بر نهادی بر سرش افسر.
ظهوری .
-
پیمان ِ درست ؛ عهد استوار
: ناید ز دل شکسته پیمان درست .
رونی .
-
درست پیمان ؛ درست عهد
: با پشت و دل شکسته آمد
در خدمت تو درست پیمان .
خاقانی .
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
حریف حجره و گرمابه و گلستان باش .
حافظ.
-
دست به پیمان ؛ متعهد
: من به همت نه به آمال زیم
با امل دست به پیمان چه کنم .
خاقانی .
-
دست به پیمان با کسی ... ؛ متعاهد با او، دست پیمان .
-
دست به پیمان دادن ؛ متعهد شدن ، به ذمه گرفتن ، عهد کردن
: با هیچ دوست دست بپیمان نمیدهی
درد مرا ببوسی پایان نمیدهی .
خاقانی .
-
سخت پیمان ؛ که پیمان و عهد استوار دارد
: دوستان سخت پیمان را ز دشمن باک نیست
شرط یار آنست کز پیوند یارش نگسلد.
سعدی .
-
سست پیمان ؛ که عهد نااستوار دارد
: مسلمند حریفان به سست پیمانی .
وطواط.
کزین آمدن شه پشیمان شده ست
ز سختی کشی سست پیمان شده ست .
نظامی .
و نیز رجوع به شواهد ذیل کلمه ٔ پیمان شود. || نذر. (منتهی الارب ). شرط. (برهان )
۞ . (تاج المصادر بیهقی ). شریطه . (لغت ابوالفضل بیهقی ). آنچه بر آن شرط کرده اند. گرو
: کنون چون گرو برد پیمان وراست
چه خواهم زمان زو که فرمان وراست .
اسدی .
|| عهدنامه ای که میان دو یا چند تن و دو یا چندین دولت بسته شود و فرهنگستان این کلمه را بجای پاکت
۞ برگزیده است . (لغات مصوب فرهنگستان ایران ). || خویش و پیوند. (برهان ). || این کلمه در زرع و پیمان کردن ، بمعنی پیمودن است .