پیمان شکن . [ پ َ
/ پ ِ ش ِ ک َ ] (نف مرکب ) آنکه عهد بسته نگاه ندارد. ناقض عهد. عهد شکن . نکاث . ناکث . غدار. آنکه بر عهد خود ثابت نباشد. (آنندراج ). زنهارخوار. عهدگسل
: ز دانا شنیدم که پیمان شکن
زن جاف جاف است ، بل کم ز زن
۞ .
ابوشکور.
سپهبد کجا گشت پیمان شکن
بخندد براو نامدار انجمن .
فردوسی .
مبادا که باشی تو پیمان شکن
که خاکست پیمان شکن را کفن .
فردوسی .
نگردم ز پیمان قیدافه من
نه نیکو بود شاه پیمان شکن .
فردوسی .
ندانی که مردان پیمان شکن
ستوده نباشند در انجمن .
فردوسی .
ز بهر تو بگذاشت آن انجمن
بدان تانخوانیش پیمان شکن .
فردوسی .
بر آن شاه نفرین کند تاج و گاه
که پیمان شکن باشد و کینه خواه .
فردوسی .
بر دادگر نیز و بر انجمن
نباشدپسندیده پیمان شکن .
فردوسی .
اگر مهرداری بدان انجمن
نخواهی که خوانندت پیمان شکن
مشو یاور مرد پیمان شکن
که پیمان شکن کس نیرزد کفن .
فردوسی .
که سرها بدادند هر دوبباد
جهاندار پیمان شکن کس مباد.
فردوسی .
نیم من بداندیش و پیمان شکن
که پیمان شکن خاک یابد کفن .
فردوسی .
وفا جست و بگذاشت آن انجمن
بدان تا نخوانیش پیمان شکن .
فردوسی .
نیم تا بدم مرد پیمان شکن
تو با من چنین داستانها مزن .
فردوسی .
چو پیمان شکن باشی و تیز مغز
نیاید ز پیکار تو کار نغز.
فردوسی .
نه بس بود آنکه جزعش دل شکن بود
بشد یاقوت را پیمان شکن ساخت .
خاقانی .
پیر پیمانه کش ما که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان .
حافظ.
الاای پیر فرزانه مکن منعم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم .
حافظ.
پیمان شکن هر آینه گردد شکسته حال
ان العهود عند ملیک النهی ذمم .
حافظ.
بت پیمان شکن دم از وفا زد
اثر نقشی بر آب گریه ها زد.
کلیم .