اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

تاب

نویسه گردانی: TAB
تاب . (اِ) چنچولی . بادپیچ . بازپیچ . (باذپیچ ) نرموره . ارجوحه . رجوع به ارجوحه در همین لغت نامه شود. ۞ طنابی که دو سوی آنرا بر درخت یادوستون و غیرها استوار کنند و در میان آن نشسته در هوا آیند و روند بازی و ورزش را. ریسمانی که بدرخت یا بجائی بسته و در آن نشسته باد خورند، تاب را در اصفهان چنجولی و در شیراز آورک گویند. (فرهنگ نظام ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۹۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
چرخ تاب . [چ َ ] (نف مرکب ) مرادف آسمان تاب . (آنندراج ). تابنده ٔبر چرخ . کنایه از ماه و اختران تابناک : بروز مردی او کیست شه سوار فلک غزاله ...
سیه تاب . [ ی َه ْ ] (ص مرکب ) رنگی باشد بنفسجی که آهن صیقل دیده را به آب لیمو و گرمی آتش رنگ کنند. (غیاث اللغات ). آهن صیقل کرده را با ...
خشم تاب . [ خ َ / خ ِ ] (ن مف مرکب ) کسی که خشم تاب داده و پیچیده باشد او را. (از آنندراج ) : سیاهی عزب پیشه و خشم تاب چو دیدند روی چنین بی...
رسن تاب . [ رَ س َ ] (نف مرکب ) رسن تابنده . رسن گر. حبال . (یادداشت مؤلف ). کسی که ریسمان می تابد. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ص 3). آنکه ر...
آتش تاب . [ ت َ ] (نف مرکب ) گلخنی . تون تاب .
آهن تاب .[ هََ ] (ن مف مرکب ) که با آهن تفته گرم شده باشد.- آب آهن تاب ؛ آبی که آهن تفته در آن افکنند یا فروبرند و در طب بکار است .
تاب بازی . (حامص مرکب ) نوعی بازی باشد. رجوع به تاب شود.
تاب داده . [ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) پیچیده .بهم بافته : زلف تابداده . کمند تابداده : بینداخت آن تاب داده کمندسران سواران همی کرد بند. فردوسی...
روشن تاب . [ رَ / رُو ش َ ] (نف مرکب ) آنکه یا آنچه روشنایی از او می تابد. درخشان : چو بحر ژرف سپهر و چو لنگر زرین فتاده در بن بحر آفتاب روشن ت...
خانه تاب . [ ن َ / ن ِ ] (نف مرکب ) هرچیزی که خانه را روشن کند مانند شمع و چراغ . (ناظم الاطباء) : گر بسوزد هزار پروانه مشعل خانه تاب را چه غ...
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۹ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.