تاب
نویسه گردانی:
TAB
تاب . (اِخ ) (نهر...) طاب . نهرطاب : این رود طاب از حدود نواحی سمیرم منبع آن است و می افزاید تا به در ارجان رسد و در زیر پل بکان بگذرد و روستای ریشهر را آب دهد و بنزدیکی سینیز در دریا افتد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 122). ... هوایش [ ارّجان ] گرمسیر عظیم است و آبش از رود طاب که در میان آن ولایت می گذرد و بر آب آن پلی ساخته اند آنرا پل بکان خوانند... (نزهة القلوب حمداﷲ مستوفی مقاله ٔ سوم چ لیدن ص 129)... آب مسن از قهستان سمیرم و ستخت برمی خیزد آب بزرگ است گذار اسپ بدشواری دهد و در نهر طاب افتد... (نزهة القلوب حمداﷲمستوفی مقاله ٔ سوم چ لیدن ص 224)... و این شهر [ شهر ارّجان ] را در کنار جنوبی رودخانه ٔ طاب یا تاب که اکنون برودخانه ٔ کردستان شهرت یافته است ساخته اند وبر این رودخانه از دروازه ٔ شهر ارّجان بندی بسته و بر روی بند پلی ساخته اند و آن را پل بکان که نام محله ای از ارجانست گویند و تا کنون قوایم آن بند و پل باقی است و از شهر ارجان جز تلال و وهاد و شبستان وسیعی از مسجد جامع بکان باقی نیست ... (فارسنامه ٔ ناصری قسمت دوم ص 265). رجوع به طاب در همین لغت نامه شود.
واژه های همانند
۹۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
ریسمان تاب . (نف مرکب ) ریسمان باف . غزال .رسن تاب . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ریسمان باف شود.
تاب و طاقت . [ ب ُ ق َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) توانائی . نیروی مقاومت .
تاب و توان . [ ب ُ ت َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) قدرت . نیروی مقاومت .
آب آهن تاب . [ ب ِ هََ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آبی که آهن تفته در آن فروبرده باشند و در طب بکار است .
پرآب و تاب . [ ب ُ ] (ص مرکب ) پرطنطنه . پرطمطراق . به تفصیل . با اوصاف بسیار.
تاب افکندن . [ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پیچ و گره انداختن ، چین و شکن دادن در ابروان و زلف و گیسو. رجوع به تاب شود. || موجب درد و رنج و آ...
پرپیچ و تاب . [ پ ُ چ ُ] (ص مرکب ) پرپیچ و خم . که پیچ و تاب بسیار دارد.- گفتاری پرپیچ و تاب ؛ گفتاری مبهم که مفهوم آن دیر دریافته شود.
رنگ چرک تاب . [ رَ گ ِ چ ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رنگی که بر آن چرک کم معلوم می شود مثل رنگ سیاه و سبز ماشی و طوسی . (آنندراج ) : روز س...
تاب برداشتن . [ب َ ت َ ] (مص مرکب ) پیچیدن چوب یا تخته ٔ تر پس از خشک شدن . || تاب برداشتن چشم ؛ کژ شدن چشم .
سنگ تاب کردن . [ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) با ریختن سنگ تفته در مایعی آنرا گرم کردن . (یادداشت بخط مؤلف ): رضیف ؛ شیر سنگ تاب کرده . (منتهی ا...