تاب دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) تافتن . مفتول کردن . مرغول کردن . فتیله کردن .پیچاندن نخ و ریسمان و مفتول و زلف و غیره : نخ را تاب دادن ، سبیلها را تاب دادن ، تاب دادن ریسمان ، عقص شعره عقصاً. بافت موی را و تاب داد. (منتهی الارب ). قلدالحبل . تاب داد رسن را. (منتهی الارب )
: شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پرده ٔ آبنوس
برآسود گیتی ز آوای کوس .
فردوسی .
دستهایم برشته ای بسته ست
کس نداده ست جز دو دستم تاب .
مسعودسعد.
بند سر زلف تاب داده
گل را ز بنفشه آب داده .
نظامی .
بنفشه زلف را چندان دهد تاب
که باشد یاسمن را دیده در خواب .
نظامی .
رجوع به تابیدن شود. || چیزی را در حرارت آتش در ظرفی فلزین بدون آب و روغن سرخ و برشته کردن . سرخ کردن در روغن داغ کرده . تاب دادن مرغ و مانند آن در تابه . گوشت را در تابه تاب دادن و کمی آنرا در روغن تفته سرخ کردن ، در روغن جوشان کمی سرخ و برشته کردن : گوشت را تاب داد. رجوع به بو دادن و برشته کردن شود. || در هوا آوردن و بردن تاب را. حرکت دادن . تاب را. جنبانیدن تاب چنانکه در هوا آید و رود. رجوع به تاب شود. || تافتن یا پیچ دادن . خماندن . خم کردن چنانکه بازوی کسی را با فشار دست .