تاب داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) طاقت داشتن . تحمل داشتن
: چون بخورد ساتگنی هفت و هشت
با گلویش تاب ندارد رباب .
ناصرخسرو.
اگر سیمرغی اندر دام زلفی
بماند، تاب عصفوری ندارد.
سعدی (طیبات ).
|| در رنج و درد بودن
: دوش دوراز رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت .
سعدی .
|| تاب داشتن چشم کسی ، کمی حول در چشم او بودن .