تاب گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) راه خلاف رفتن . اعراض کردن . منحرف شدن . رجوع به تاب و تاب داشتن شود
: اگر تاب گیرد دل من ز داد
ازین پس مرا تخت شاهی مباد.
فردوسی .
که هر کس که آرد بدین دین شکست
دلش تاب گیرد شود بت پرست .
فردوسی .
وگرتاب گیرد سوی مادرش
ز گفت بد آگنده گردد سرش .
فردوسی .
مکن کامشب ز برفم تاب گیرد
بدا روزا که این برف آب گیرد.
نظامی .