تاج الافاضل . [ جُل ْ اَ ض ِ ] (اِخ ) خالدبن الربیع. وی از افاضل خراسانست که عوفی در لباب الالباب بدینسان از وی یاد می کند: الامیرالعمید العالم فخرالدین تاج الافضل خالدبن الربیع الملکی الطولانی . از افاضل جهان و از اعیان خراسان بوده بکفایت و شهامت یگانه ٔ جهانی و در فصاحت و بلاغت نشانه ٔ عالمی ، الفاظ بدیع او از سحر باطراوت تر و اشعار رفیع او از شهد با حلاوت تر شعرش را نثره بر دل نبشته نثرش را شعری بدایره نهاده و میان او و اوحدالدهر انوری مکاتبات و مشاعرات است و این یک بیت برهان این دعوی است که وقتی اول رسالتی را بدین موشح گردانید.
سلام ٌ علیک انوری کیف حالک
مرا حال بی تو نه نیکست باری
و گویند بسمع سلطان علاءالدین ملک الجبال رسانیدند که انوری ترا هجا گفته است و پای از حد خود فراتر نهاده و زبان بمثالب تو برگشاده بنزدیک ملک طوطی نبشت تا آن بلبل بستان فصاحت را بخدمت او فرستد و لطف مجاملت در میان آورد و چنان مینمود که او را بجهت تعهد و تلطف استدعا میکند و در ضمیر داشت که چون بروی دست یابد او را نکال گرداند و امیر عمید فخرالدین را از آن حال علم بود و صورت حال بنزدیک او نمیتوانست نبشت چه از سطوت قهر سلطان علاءالدین می اندیشید و مصادقت و دوستی باهمال رضا نمیداد بنزدیک او نامه نبشت . مطلع آن نامه این که :
هی الدنیا تقول بمل ء فیها
حذارَحذار من بطشی و فتکی
فلا یغررک طول ُ ابتسامی
فقولی مضحک ُ والفعل مبکی
هی الدنیا اشبهها بشهد
یسم و جیفة ملئت بمسک
انوری از این بیت استدلال نموده که در ضمن آن ملاطفت ناکامی هست و شهد آن لطف حال به زهر عقوبت مآل آلوده است شفیعان بر انگیخت تا ملک طوطی را از سر آن دور کردند و چون ملک علاءالدین را از آن حال معلوم شد رسولی دیگر فرستاد و گفت هزار سر گوسپند میدهم اگر او را بنزدیک من فرستی ، ملک طوطی انوری را موکل کرد که ناکام ساخته باید شد و بغور رفت چه هزار گوسپند بمقابله ٔتو میدهد. انوری گفت ای ملک اسلام چون من مردی او رابهزار سر گوسپند میارزد پادشاه را برایگان نمی ارزد،بگذار تاباقی عمر در سلک خدم تو منخرط باشم و بدست بیان ، دُر مدایح در پای تو پاشم ملک طوطی را خوش آمداو را نگاهداشت و غرض از تقریر این حکایت لطف طبع فخرالدین بود که تمامت صورت حال را در دو بیت تضمین کرد و اگرچه شعر دیگران بود فاما غرض او از ایراد آن بوفا رسید و حسن عهد را رعایت کرد و ذات انوری که نور حدقه ٔ فضل و نور حدیقه ٔ هنر بود سالم ماند و اکنون طرفی از لطایف اشعار قلم او در قلم آورده خواهد شد:
در صفت حوض می گوید:
قطعه
حوضی چو حوض کوثر وآبی دروخنک
همچون گلاب بر رخ رخشان حور عین
سیمین بران و حوروشان بر کنار حوض
چونانک در میان صدف لولؤ ثمین
و این قصیده که از قلاید قصاید است او گفته است و در هر مصراع دستی لازم داشته :
ای دست برده از همه خوبان بدلبری
ناوردمت بدست و بماندم ز دل بری
کارم ز دست رفت چو بردی دلم تمام
دستی تمام داری درکار دلبری
ای در صف جمال زبر دست نیکوان
در حسن زیردست تو هم حور و هم پری
برخاسته بدست مراعات با تو من
از من تو شسته دست و نشسته بداوری
جانم بدست تست خوش آمد ترا ببر
دست خوش توام که زجانم تو خوشتری
جانی نهاده بر کف دست از پی توام
دستم بسینه باز منه از سبک سری
هجردراز دست تو در کوی عاشقی
کوتاه کرد دست و دل من ز صابری
ماند این دل ضعیف ز هجرت بدست غم
دستی قویست هجر ترا در ستمگری
بر دست مانده بود مرا جان و دل ولیک
بر هر دوان نبود مرا دست قادری
بردی دل فگار بیک دست برد عشق
جان ماند و دست خون شد و اینهم تومی بری
چون دست رس نماند مرا لشکری شدم
دنیا بدست نامد و دین رفت بر سری
جان بدهم و بندهم خاک درت ز دست
هر چند باد دست بود مرد لشکری
عشقت بدست بازی سیمین بر تو کرد
دست مرا چو سوزن زرین ز لاغری
یعنی ز دست کاری هجر ستیزه کار
معلوم گرددت که بدین دست بنگری
دست من است و دامن تو ز آنک تو مرا
چون دست بوس شاه جهان روح پروری
سلطان دست گیر محمد که آمده ست
خورشید پیش سایه ٔ دستش بچاکری
سیف اﷲ دگر شد کز فرّدست او
سیفی بدست ، زایداو زرجعفری
درویشی خزانه ز دست جواد اوست
هم ز آن خجسته دست جهانرا توانگری
دستیست دست او را در کار بزم و رزم
برتر ز دستها که فرادست او بری
ای تیغ او که فتح ز تو دست موزه ساخت
یارب بدست او چه درفشنده پیکری
آمد عروس ملک بدست ظفر بروز
دادیش دست پیمان کردیش شوهری
ای کرده با مخالفتش دست در کمر
از دست برد خنجر او برده کیفری
دریای
۞ طاعتش نزدی دست لاجرم
هم پای در گلی زدو
۞ هم دست بر سری
شاها بلاد کفر به دستت شود خراب
کاسلام را به نصرت هم دست حیدری
دست هزار رستم بر تافتی که تو
در تاب
۞ دست مردی سهراب دیگری
ساغر بدست در چمن لهو معطئی
خنجر بدست در صف هیجامظفری
دستی بزد مخالف ملکت که زد همی
با تو بدست بازی لاف برابری
یک کار نیک رفت بدست وی اینک او
خود را بدست و بازو روزی بداختری
مریخ با عدوت بدودست تیغ زد
باطالع تو دست یکی کردمشتری
حصنی که می نیافت برو دست آسمان
حق با تو بد بدست تو آمد که حق وری
فالی زدم که دست تو پیش است زینهار
کین فال را ز دست دگر فال نشمری
یک مدح گوی نیست تهی دست از آنکه تو
بر دست مال میدهی و مدح میخری
دست عنایت تو فلک بر سرم نهاد
تا دست تازه کردم در مدح گستری
شعرم بدست گیر و فراخوانش سربسر
وین دست بین که هست مرا در سخن وری
در نظم تازیان چو گرفتم قلم بدست
بر دست بوسه دادمرا دست قادری
چون دست برگشاد برین نظم فارسی
طبعم بدست خویش بزدجان عنصری
دشمنت درد میخورد از دست حادثات
وز دست دوست تو می روشن همی خوری
فرخنده باد عیدت و دست بدان بدور
زین دست گاه ملکت کاین را تو در خوری
گر دست موسی باقی است در جهان
می باش چون سلیمان در دست سروری
غزل
در خواب ازآن سمن بناگوش
تشریف خیال یافتم دوش
بی آنکه ز من کشید زحمت
تا روز کشیدمش در آغوش
گه بوسه همی زدم بر آن چشم
گه حلقه همی شدم در آن گوش
شد محنت هجر او مرا خوش
شد زهر فراق او مرانوش
دوش از قبل خیال آن مه
مه غاشیه ام کشید بر دوش
حقا که حق خیال او نیز
هرگز نشود مرا فراموش .
دوستا بر دلم نه تاوانی
که نکوتر ز ماه تابانی
عشق را آیتی است من آنم
حسن را غایتی است توآنی
بوستانی است عرض عارض تو
همه ریحانش راح روحانی
مردمی کن بمردم چشمم
باز فرمای بوستان بانی
یک غمت صد هزار جان ارزد
دردل من به وقت ارزانی
جان بگیر و برابرم بنشین
که مراتو برابر جانی
گر فرستی خیال مهمانم
در هم آرم برای مهمانی
کنم از خون دل تکلف می
کنم از دل چه چیز بریانی
بنمای چو جان همی با کس
کز لطافت بجان همی مانی
کرده ای از جفا دلم ویران
آشکار است این نه پنهانی
گنج رنج تو در دل من به
که بود جای گنج ویرانی
می ندانی مرا که پیش کسان
نام من بر زبان چرا رانی
می نخواهی مرا و طرفه ترآنک
نامه ٔ نا نبشته میخوانی
سست پیمان چو تو نمی دانم
سخت جان تر ز من کرا دانی
بر من و بر تو ختم شد گوئی
سخت جانی و سست پیمانی
عارض من چو زر کنی شاید
گر تو در عرض بوسه بستانی
من چو در مدح شه در افشانم
بر من از عارضم زر افشانی
شه حسن آنکه از جلالت یافت
تاج شاهی و تخت سلطانی .
و این غزل هم او راست :
مهرت بدل و بجان دریغ است
عشق تو باین و آن دریغ است
وصل تو بدان جهان توان یافت
کان ملک بدین جهان دریغ است
با کس بمگوکه نام تو چیست
کاین نام به هر زبان دریغ است
کس را کمر وفا مفرمای
کان طوق به هر میان دریغ است
قدر قدمت زمین چه داند
کآن فخر به آسمان دریغ است
سروی تو و بوستان تو عقل
سروی که ببوستان دریغ است
مرغیست غمت دل آشیانش
مرغی که به آشیان دریغ است
در کوی وفای توبانصاف
یک غم به هزار جان دریغ است
خالد سگ تست غم بدو ده
هر چند باستخوان دریغ است .
و له
امروز چنانی که تو را بنده توان بود
در وصل تو با دولت پاینده توان بود
بی عقل بنوررخ تو راه توان یافت
بی روح بیاد لب تو زنده توان بود
اندر هوس خاک سر کوی تو صدسال
چون زلف تواز باد پراکنده توان بود
با عشق خط و زلف تو حقا که قلم وار
بر پای همه عمر سرافکنده توان بود
در مجلست از جان و ز دل بی دهن و لب
چون جام می لعل همه خنده توان بود.
(لباب الالباب عوفی چ برون ج
2 صص
138-
145).