تاج الدین . [ جُدْ دی ] (اِخ ) اسماعیل الباخرزی از شعرای باخرز است و عوفی در لباب الالباب آرد: الاجل تاج الدین اسماعیل باخرزی که از اکابر و اعیان باخرز بود و ذات او مجمع فضایل و مفاخر هر جوهر نادری که از قعر بحر خاطر جوهری ضمیر او در سلک کلک کشیدی ، لؤلؤ لالا بودی و هر معنی بکر که نتیجه ٔ بنات فکر او بودی بانگشت احتقار در دیده ٔ ابکار جنان و دلبران جهان زدی این غزل از لطف لفظ او نمونه ای است و از گل چمن فضل او گونه ای می گوید:
غزل
تا خبر وصل آن نگارنیاید
گلبن امید من ببار نیاید
تا که نیاید نگار من بکنارم
حسرت و درد مرا کنار نیاید
تا سر آن زلف بی قرار نگیرم
در دل بی صبر من قرار نیاید
تا که ورا در بر استوار نگیرم
زندگی خویشم استوارنیاید
جان وجوانی مرا ز بهر تو بایست
بی تو کنون هر دوم بکار نیاید
چشم ندارم بروزگار وصالت
بخت من این روز و روزگار نیاید
از تو و هجر تو زینهار نخواهم
کز تو و هجر تو زینهار نیاید.
غزل
تا بکوی تو ره گذر دارم
کافرم گر ز خود خبر دارم
دل ربودی و قصد جان داری
رسم و آیین تو زبر دارم
غمت از جان من نخواهد
۞ برد
غمت از جان عزیز تر دارم
جز غم عاشقی و تنهایی
صد هزاران غم دگر دارم
ابلهی بین که باضعیفی خویش
دست با چرخ در کمر دارم
نه باندازه ٔ سری که مراست
بسر تو که درد سردارم
من بیچاره می نیارم گفت
آنچه زین چرخ چاره کر دارم
۞ در هنر گرچه عالمی دگرم
عالمی خصم بی هنر دارم
#
و این قطعه در حق گران جانی گفته است :
چونت بخوانم نیائی اینست
۞ حماقت
چونت نخوانم بیایی اینست
۞ گرانی
دعوی دانش کنی همیشه ولیکن
هیچ ندانی همی که هیچ ندانی .
#
چو روی خوب ترا بینداین دو چشم رهی
پر آب گردد گویی همی سحاب شود
که هست روی تو خورشید و هر که در خورشید
نگه کند بزمان چشم او پر آب شود.
#
و این چند رباعی از کارگاه ضمیر او ببارگاه تقریر رسیده است که میگوید:
ای دوست اگر داد کنی ور بیداد
تن درهمه کارهات در خواهم داد
جانم نشود مگر بدیدار تو شاد
روزی كه ترا نبینم آن روز مباد.
#
در عشق تو خون خوردن و غم سود نداشت
در صبر گریختیم هم سود نداشت
هر حیله که آدمی تواندکردن
من با تو بکردم ای صنم سود نداشت
#
چاکر چو همه نقش خیال تو نگاشت
این فرقت دردناک را چشم نداشت
آسوده بدم با تو فلک نپسندید
خوش بود مرا با تو زمانه نگذاشت .
#
دل را چه دهم فریب چندین بسخن
چون کار مرا نه سرپدید است و نه بن
در سال نو از رفته قیاسی می کن
سال نو و صد هزار اندوه کهن .
#
چون دید مرا یار سراسیمه و سست
وزجان و جهان هر دو برون آمده چست
گفتا نه ز من شنیده بودی ز نخست
کاندیشه ٔ چون منی نه اندازه ٔ تست .
#
ابریست که جز بلا نبارد غم تو
زهریست که تریاک ندارد غم تو
در هر نفسی هزار محنت زده را
بیدل کند و ز جان برآرد غم تو.
#
چون دست اجل جان شکر آید غم تو
چون پای قضا در بدر آید غم تو
وآن روز که گویم بسر آید غم تو
سر برزند از زمین بر آید غم تو
#
جان گر زغمت چو ابر بهمن گرید
وزرنج بصد هزار شیون گرید
کو دشمن من تا بمن اندر نگرد
پس بنشیند بدرد و بر من گرید.
#
نزدیک من ای راحت جانم که تویی
تو آمده ای و من بدانم
۞ که تویی
آخر بر من سوخته ٔ ساخته دل
چندان بنشین که من بدانم که تویی .
و چون شهاب الدین ابوالحسن طلحه بعالم
بقا رفت این رباعی در مر ثیت او گفته است :
جانی که مرا بی تو به مرگ ارزانیست
گر هست درین تنم ز بی فرمانیست
دانی که مرا پس از تو، ای راحت جان
با درد تو زیستن ز بی درمانیست
(لباب الالباب چ گیب ج
2 صص
156159).
آتشکده ٔ آذر در ترجمه ٔ احوال وی آرد: تاج الدین اسماعیل باخرزی از احوالش چیزی معلوم نشده و ازافکارش نیز شعری سوای این رباعی بنظر نرسیده اضطراراً نوشته شد و بسیار بد فرموده اند:
ای دوست اگر داد کنی ور بیداد
تن در همه شیوه هات در خواهم داد
جانم نشود مگر بدیدار تو شاد
روزی که ترا نبینم آنروز مباد.
رجوع به آتشکده ٔ آذر چ بمبئی ص
67 (ذیل شعرای جام ) شود.