تاجر. [ ج ِ ] (ع ص ، اِ)
۞ بازرگان . (دهار) (منتهی الارب ). سوداگر. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). عَجوزْ. (منتهی الارب ). رَقاحی ّ. (اقرب الموارد). آنکه خرید و فروش کند برای سود کردن
: باد همچون دزد گردد هر سوئی
۞ دیباربای
بوستان آراسته چون کلبه ٔ تاجر شود.
منوچهری .
جمله رسل بر درش مفلس طالب زکوة
او شده تاج رسل تاجر صاحب نصاب .
خاقانی .
آن شنیده ستی که وقتی تاجری
۞ در بیابانی بیفتاد
۞ از ستور.
گلستان .
تاجر ترسنده طبع شیشه جان
در طلب نی سود بیند نی زیان .
مولوی .
گفت کای تاجران راهروان
که خرد مرکبی جوان و دوان .
محمد خوافی .
|| می فروش . || دانای کار. || ناقه ای که خریدار گیر باشد. کاسد ضد آن . (منتهی الارب ). رجوع به بازارگان و بازرگان شود.