تارک . [ رَ ] (اِ)
۞ کله سر. (فرهنگ جهانگیری ) (برهان ). فرق سر. (برهان ) (فرهنگ نظام ) (غیاث اللغات ). میان سر آدمی . (برهان ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). میانه ٔ سر که مفرق است . (شرفنامه ٔ منیری ). تصغیر تار است که بمعنی میان سر است . (غیاث اللغات ). تار. (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ). ترنگ . چکاد. کاج . هپاک . تویل . سکاد. چکاه . چکاده . سبکاد. سیکاد. فرق : مفرق ؛ تار سر که فرق جای موی سر است . (منتهی الارب ). علاوه ؛ تارک و سر مردم مادام که بر گردن باشد. (منتهی الارب )
: که باز شانه کند همچو باد سنبل را
به نیش و چنگل خونریز تارک عصفور.
(منسوب به رودکی ).
اگر تاج از آن تارک بی بها
شود دور یابد جهان زو رها.
فردوسی .
اگر همنبردش بود ژنده پیل
برافشان تو بر تارک پیل نیل .
فردوسی .
بیاورد گلشهر دخترْش را
نهاد از بر تارک افسرْش را.
فردوسی .
بدو گفت سودابه کای شهریار
تو آتش براین تارک من مبار.
فردوسی .
بدو گفت کار من اندرگذشت
هم از تارکم آب برتر گذشت .
فردوسی .
چو داراب بر تخت زرین نشست
همای آمد و تاج زرین بدست
ببوسید و بر تارک او نهاد
جهان را بدیهیم او مژده داد.
فردوسی .
بدین خواری و زاری و گرم و درد
پراکنده بر تارکش خاک و گرد.
فردوسی .
بدو داد هوش و دل و جان پاک
پراکند بر تارک خویش خاک .
فردوسی .
بر او کرد جوشن همه چاک چاک
پس آنگاه بر تارکش ریخت خاک .
فردوسی .
بدو گفت کسری چه روشنتر است
که بر تارک هر کسی افسر است .
فردوسی .
براند اسب و گفت آنچه از خوب و زشت
جهاندار بر تارک ما نوشت
بباشد نگردد به اندیشه باز
مبادا که آید بدشمن نیاز.
فردوسی .
بکافور تن را توانگر کنید
ز مشک ازبر تارک افسر کنید.
فردوسی .
به یالش همی اندرآویختند
همی خاک بر تارکش ریختند.
فردوسی .
چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا برنهی تاج آز؟
فردوسی .
خدنگی که پیکانْش بد بیدبرگ
فرودوخت بر تارک ترک ترگ .
فردوسی (شاهنامه ج 2 بیت 394 چ دبیرسیاقی ).
ز دینار شد تارکش ناپدید
ز گوهر کسی چهره ٔ او ندید.
فردوسی .
زبرجد بیاورد و یاقوت و زر
همی ریخت بر تارک شاه بر.
فردوسی .
شه گیتی آرای خورشیدبخت
که بر تارک چرخ بنهاد تخت .
فردوسی .
عمودی بزد بر سر و ترگ اوی
که خون اندرآمد ز تارک بروی .
فردوسی .
کنون این زمان روز اسکندر است
که بر تارک مهتران افسر است .
فردوسی .
که تاج کئی تارکت را سزاست
پدربرپدر پادشاهی تراست .
فردوسی .
ندارد همانا ز ما آگهی
وگر تارک از رای دارد تهی .
فردوسی .
همانا که کوپال بیش از هزار
زدندش بر آن تارک نامدار.
فردوسی .
همی کرد بر تارکش دست راست
به اسب اندر آمد نبود آنچه خواست .
فردوسی .
یکی تیغ هندی بزد بر سرش
ز تارک بدو نیمه شد تا برش .
فردوسی .
هر سر ماه آسمان را تاج تارک میشود
چون بصورت شکل نعل مرکبش دارد هلال .
طیان (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1183).
بزند
۞ نارو بر سرو سهی ، سرو سهی
بزند
۞ بلبل بر تارک گل قالوسی .
منوچهری (دیوان چ کازیمیرسکی ص 138).
برداشت تاجهای همه تارک سمن
برداشت پنجه های همه ساعد چنار.
منوچهری (دیوان چ کازیمیرسکی ص 43).
یکی شمشیر به تارکش برزد و بدونیم کرد. (تاریخ سیستان ).
و آن سالار بوقت خود به غزو میرود و خراج و پیل می ستاند و بر تارک هندوان عاصی می زند و خراجها می ستاند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
269).
به تیری که پیکان او بیدبرگ
فرودوخت بر تارک ترک ترگ .
(گرشاسبنامه ص 379).
وز جهل و جنون خویش بنهاد
از تارک نرگس افسر جم .
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 274).
پایهای تخت او را مهر بر تارک نهاد
مهر و ماه آسمان بی شک در آن افسر گرفت .
مسعودسعد.
چتر او رافتح بر تارک نهاد
تیغ او را نصرت اندر بر کشید.
مسعودسعد.
تارک این زیر چنگ شیر باد
سینه ٔ آن پیش نیش مار باد.
مسعودسعد.
تارکم زیر زخم خایسک است
جگرم پیش حد ساطور است .
مسعودسعد.
نیست آرامشی که در عالم
بر تک تارکش
۞ نه مقصور است .
مسعودسعد.
بکامگاری بر دیده ٔ زمانه نشست
قدم زر تبت بر تارک سپهر نهاد.
مسعودسعد.
چو چرخ گردان بر تارک معادی گرد
چو مهر تابان بر طلعت موالی تاب .
مسعودسعد.
بر تارک و بر سینه زد همی
اندر جگر و دیده اوفتاد.
مسعودسعد.
زشت باشد دیو را بر تارک افسر داشتن .
سنایی .
بقدم تارک کیوان سپرد از همت
چون به کیوان نگرد ننگرد الا بقدم .
سوزنی .
نجم کلاهدوز که ترک کلاه او
بر تارک غلام نهی شه شود غلام .
سوزنی .
ترجمان یوسف غیب است آن مصری قلم
کآب نیل از تارک آن ترجمان افشانده اند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 119).
بر پرچم علامت بر تارک غلامان
از مشتریش طاس است ازآفتاب مغفر.
خاقانی (ایضاً ص 193).
نرگس بر سر گرفت طشت زر از بهر خون
تارک گلبن گشاد نیشتر از نوک خار.
خاقانی (ایضاً ص 196).
ز بس گرد بر تارک و ترگ و زین
زمین آسمان ،آسمان شد زمین .
نظامی .
همه ره سجده میبردم قلم وار
به تارک راه میرفتم چو پرگار.
نظامی .
بجویند از شب تاریک تارک
بروشن خاطری روزی مبارک .
نظامی .
چو بنوشت آسمان را فرش بر فرش
به استقبالش آمد تارک عرش .
نظامی .
عجم را زآن دعا کسری برافتاد
کلاه از تارک کسری درافتاد.
نظامی .
صلیب زنگ را بر تارک روم
به دندان ظفر خاییده چون موم .
نظامی .
کآن یکی یافتی دو را کم زن
پای بر تارک دو عالم زن .
نظامی .
هست ما را بفر تارک او
همه چیز از پی مبارک او.
نظامی .
نشست اولین روز بر تخت عاج
به تارک برآورده پیروزه تاج .
نظامی .
مرا خود کجا باشد از سرخبر
که تاج است بر تارکم یا تبر؟
سعدی (بوستان ).
رجوع به تار شود.
- تارک جو
: بعد از آنش کژ همی کرد او بقصد
تاج وامی گشت تارک جو بقصد.
(مثنوی چ علاءالدوله ج 4 ص 374 و چ نیکلسن دفتر 4 بیت 1908).
|| قله . قسمت اعلای چیزی :
یکی کاخ بد تارک اندر سماک
نه از دسترنج و نه از سنگ و خاک .
فردوسی .
تیغ اگر برزدی بتارک سنگ
آب گشتی ولیک آتش رنگ .
نظامی .
گوهر ز دهن فرونشاندی
بر تارک ِ تاج ِ او نشاندی .
نظامی .
دیده بر تارک سنان دیدن
خوشتر از روی دشمنان دیدن .
سعدی (گلستان ).
|| مجازاً، مغز. دماغ . سر
: زآن عقیقین مئی که هرکه بدید
از عقیق گداخته نشناخت ...
نابسوده دو دست رنگین کرد
ناچشیده به تارک اندر تاخت .
رودکی .
|| هر چیز که آنرا در جنگ بر سر گذارند همچو کلاه خود و مغفر و امثال آن . (برهان ). خود آهنین را که بر سر گذارند نیزتارک و ترک گفته اند. (آنندراج ). برهان و مقلدانش معنی کلاه خود را هم برای لفظ مذکور نوشته اند که ثابت نیست . (فرهنگ نظام ).