اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

تازه

نویسه گردانی: TAZH
تازه . [ زَ / زِ ] (ص ، ق ) نو باشدکه نقیض کهنه است . (برهان ). نقیض کهنه است . (انجمن آرا). نو. (شرفنامه ٔ منیری ). جدید. با لفظ کردن و شدن و داشتن و ساختن مستعمل است . (آنندراج ). نو... که مقابل کهنه ... است . (فرهنگ نظام ). مقابل کهن . مقابل دیرین و دیرینه و بیات (در نان و غیره ) :
وگر نام رنج تو گیرم بیاد
بماند سخن تازه تا صد نژاد.

فردوسی .


چنین بود تا بود و این تازه نیست
گزاف زمانه براندازه نیست .

فردوسی .


چنین است و این را بی اندازه دان
گزاف فلک هر زمان تازه دان .

فردوسی .


بدو گفت رامشگری بر در است
که از من بسال و هنر برتر است
نباید که در پیش خسرو شود
که ما کهنه گردیم و او نو شود
ز سرکش چو بشنید دربان شاه
ز رامشگر تازه بربست راه .

فردوسی .


هنوز رایتش از گرد راه چون نسرین
هنوز خنجرش از خون تازه چون گلنار.

فرخی .


ولی را ازو هر زمان تازه سودی
عدو را ازو هر زمان نو زیانی .

فرخی .


منظر او بلند چون خوازه
هر یکی زو بزینت و ۞ تازه . ۞
عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 450).
واین نواخت تازه که ارزانی داشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161). چون تن درداد برفتن مرا خلیفت کرد و تازه توقیعی از امیر بستد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 663).
گر سخنهای کسائی شده پیرند و ضعیف
سخن حجت ، باقوّت و تازه وْ برناست .

ناصرخسرو.


عید قدم مبارک نوروز مژده داد
کامسال تازه از پی هم فتحها شود.

خاقانی .


در صد غم تازه تر گریزم
گر یک غم جانستان ببینم .

خاقانی .


مفلس و بخشنده تویی گاه جود
تازه و دیرینه تویی در وجود.

نظامی .


هر دم از این باغ بری میرسد
تازه تر از تازه تری میرسد.

نظامی .


چه مبارک سحری بودو چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند.

حافظ.


چون زخم تازه دوخته از خون لبالبم
ای وای اگر به شکوه شود آشنا لبم .

عرفی (از آنندراج ).


عرفی بگیتی از خلد آمد که بازگردد
غافل که تازه پرواز گم سازد آشیان را.

عرفی (ایضاً).


بفروختم بغم دل از غم خریده را
رفتم بتازه این ره صد ره بریده را.

واله هروی (از آنندراج ).


|| به مجاز، خرم . خوش . شادمان . بانشاط. خوشحال :
که اندرجهان داد گنج من است
جهان تازه از دسترنج من است .

فردوسی .


چو دیدند روی برادر بمهر
یکی تازه تر برگشادند چهر.

فردوسی .


سپهبد همی راند با او براه
بدید آنکه تازه نبد روی شاه ۞ .

فردوسی .


خورش هست چندانکه اندازه نیست
اگر چهر بازارگان تازه نیست .

فردوسی .


چنین گفت کین را خود اندازه نیست
رخ نامداران ازاین تازه نیست .

فردوسی .


بتو تازه باد این جهان کاین جهان را
چو مر چشم را روشنایی ببایی .

فرخی .


امیر گفت الحمدﷲو سخت تازه بایستاد و خرم گشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 65). هرگاه که خداوند مالیخولیا خندان روی و تازه وشادکام باشد... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || ضد پژمرده . (برهان ) (انجمن آرا). تری . [ کذا ]. (آنندراج ). طری . باطراوت . خرم . جوان . تر. مقابل خشک . شاداب . نوشکفته : خون تازه ؛ دم ناجع. نجیع. (بحر الجواهر) (دستور اللغة). بقل ٌ ثعدٌ؛ تره ٔ تازه . جنی ؛ میوه ٔ تازه . طری ؛ تازه و تر. غض ؛ تازه و شکوفه ٔ نازک . غضیض ؛ تازه و شکوفه ٔ نرم . غریض ؛ تازه ، و منه : لحم ٌ غریض ٌ؛ ای طری ... و تازه از هر چیزی و شکوفه ٔ نوباوه . ورث ؛ تازه و تر از هر چیزی . دم ٌ ناقع؛ خون تازه . نضر؛ تازه و باآب . (منتهی الارب ) :
چون خط معشوق نیست تازه و خوشبوی
از غم آنست سوگوار بنفشه .

رفیعالدین مرزبان فارسی .


شکسته زلف تو تازه بنفشه ٔ طبریست
رخ و دو عارض تو تازه لاله ونسرین .

فرخی .


فصل بهار تازه و نوروز دلفریب
همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان .

فرخی .


باغ آراسته کز ابر مدام آب خورد
تازه تر باشد هر ساعت و آراسته تر.

فرخی .


خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار
گر در کنار یار بود خوش بود بهار.

منوچهری .


نرگس تازه میان مرغزار
همچو در سیمین زنخ زرین چهی .

منوچهری .


هر کجا یابی زین تازه بنفشه خودروی
همه را دسته کن و بسته کن [ و ] پیش من آر.

منوچهری .


عاشق شده ست نرگس تازه بکودکی
تا هم بکودکی قد او شدچو قد پیر.

منوچهری .


نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز
می خوشبوی فرازآور و بربط بنواز.

منوچهری .


وآن قطره ٔباران که فرودآید از شاخ
بر تازه بنفشه نه بتعجیل ، به ادرار.

منوچهری .


نرگس تازه چو چاه ذقنی شد بمثل
گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا.

منوچهری .


آستین برزده ای دست بگل برزده ای
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای .

منوچهری .


از چه شد همچو ریسمان کهن
آن سر سبز و تازه همچو سَذاب ؟

ناصرخسرو.


لاله ای بودم به نیسان خوب رنگ
تازه ، اکنون چون بدی نیلوفرم .

ناصرخسرو.


چون بیشتر شدیم جوانی را دیدیم بغایت صورت نیکو و تازه . (قصص الانبیا چ شهشهانی ص 171).
هرکه از شادیت چون گل تازه نیست
همچو شاخ گل دلش پرخار باد.

مسعودسعد.


آنگه وی را [ جَو را ] بفال داشتی که او را دیدی سبز و تازه . (نوروزنامه ٔ منسوب بخیام ).
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی بینم .

خاقانی .


... گهی تازه است و گاه پژمرده ، سرو را هیچ ثمره نیست و همه وقت تازه است . (گلستان ). || بمعنی حادث هم آمده است که در مقابل قدیم است . (برهان ). حادث ... که مقابل ... قدیم است . (فرهنگ نظام ): بزرگان گفتند این چه حالت است که تازه گشت ؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198). || بدیع. (آنندراج ). || اخیراً. اخیر. در این نزدیکی (زمان ). مقابل گذشته ٔ دور. قریب العهد. جدیداً :
خواجه غلامی خرید دیگر تازه
سست هل و هرزه گرد و لتره ملازه . ۞

منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 478).


خوک چون دیدبدشت اندر تازه پی شیر
گرْش جان باید زآن سو نکند هیچ نگاه .

فرخی .


و عصاره ٔ سرگین خر که تازه افکنده باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). نقلست که احمد گفت ببادیه فروشدم بتنها راه گم کردم اعرابی را دیدم بگوشه ای نشسته تازه ، گفتم بروم و از وی راه پرسم . (تذکرة الاولیای عطار). || مجازاً، بارونق . باجلوه :
ای بتو تازه کریمی و بتو تازه سخا
کردمی دایم از آنکس که جز این بود حذر.

فرخی .


تا سخن است از سخن آوازه باد
نام نظامی بسخن تازه باد.

نظامی .


|| در تداول امروز، مرادف اکنون : پس از اینهمه ، تازه می پرسد لیلی نر بود یا ماده . رجوع به ترکیبهای این کلمه شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۲۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۱ ثانیه
تازه گیاه . [ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) رجوع به تازه گیا شود.
تازه نگار. [ زَ / زِ ن ِ ] (اِ مرکب ) از اسمای محبوب است . (آنندراج ). معشوق تازه . نگار زیبا و جوان .
تازه نهال . [ زَ / زِ ن َ ] (اِ مرکب ) نهال تازه . نهال نورسته . تازه گیاه . || مجازاً، مطلق نورسته و جوان . || تازه بدوران رسیده را نیزگفت...
تازه گشتن . [ زَ / زِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) بنوی پدید آمدن . تازه گردیدن . حادث شدن : و اگر از جانبی خبری تازه گشتی بازگفتندی . (تاریخ بیهق...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
تازه گفتاری . [ زَ / زِ گ ُ ] (حامص مرکب ) تازه گویی . نوپردازی : مگر دولت شه کند یاریی درآرد بمن تازه گفتاریی .نظامی .
تازه مسلمان . [ زَ / زِ م ُ س َ ] (ص مرکب ) نومسلمان . جدیدالاسلام . کسی که جدیداً اسلام آورده باشد.
تازه گردیدن . [ زَ / زِ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) نو شدن . تازه گشتن . نو گشتن . نو گردیدن . تجدید شدن . || مجازاً بمعانی ذیل آید: بنوی پدیدآمدن ...
تازه کندچای . [ زَ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان یافت بخش هوراند شهرستان اهر است که در 14هزارگزی خاور هوراند و 32هزارگزی جاده ٔ شوسه ٔ اهر - کلی...
تازه بنیاد.[ زَ / زِ ب ُن ْ ] (اِ مرکب ) بنیاد نو. اساس تازه :بداد جهان آفرین شاد باش جهان را یکی تازه بنیادباش .فردوسی .
« قبلی ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ صفحه ۱۳ از ۲۳ ۱۴ ۱۵ ۱۶ ۱۷ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.