تازه جوان . [ زَ
/ زِ ج َ ] (ص مرکب )از اسمای محبوب است . (آنندراج ). بتازگی بسن جوانی رسیده . (ناظم الاطباء). حدیث السن . نوجوان
: عیبیش جز این نیست که آبستن گشته ست
او نیز یکی دخترک تازه جوان است .
منوچهری .
چون که من پیرم جهان تازه جوان
گرنه زین مادر بسی من مهترم .
ناصرخسرو.
در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم
ساغر می ز کف تازه جوانی بمن آر.
حافظ.
چهره ٔ نوخط آن تازه جوان را دریاب
زیر ابر سبک آن برق عنان را دریاب .
صائب (از آنندراج ).
گشته خوش پیر ظهوری و علاجش اینست
که بتن جانی از آن تازه جوانش بکشم .
ظهوری (ایضاً).
|| مجازاً، لطیف . باطراوت . زیبا
: تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد
پیشه ٔ او طرب و مذهب او دانش و داد.
منوچهری .