تازه رخ . [ زَ
/ زِ رُ ] (ص مرکب ) روی گشاده . خوشرو. گشاده رو. تازه رخسار. تازه روی . خوشروی
: در باغ بگشاد پالیزبان
بفرمان آن تازه رخ میزبان .
فردوسی .
بدو گفت بهرام تیره شبان
که یابد چنین تازه رخ میزبان ؟
فردوسی .
کُه کن و بارکش و کارکن و راه نورد
صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز.
منوچهری .
ما سیکی خوار نیک ، تازه رخ و صلحجوی
تو سیکی خوار بد، جنگ کن و ترشروی .
منوچهری .