تازه روی . [ زَ
/ زِ ] (ص مرکب ) کسی که رویش مانند گل باطراوت باشد و لطیف و شادمان و مسرور و متبسم و خندان .(ناظم الاطباء). گشاده روی . مسرور. شادان . مهربان . شاد و خندان : طلق ؛ تازه روی . (منتهی الارب ). هش ّ؛ مرد شادمان و تازه روی و سبکروح . (منتهی الارب )
: شکیبا و بادانش و راستگوی
وفادار و پاکیزه و تازه روی .
فردوسی .
سخن پیش فرهنگیان سخته گوی
بهر کس نوازنده و تازه روی .
فردوسی .
چنان کز تو من گشته ام تازه روی
تو دل برگشایی بدیدار اوی .
فردوسی .
همی باش با کودکان تازه روی
بچوگان به پیش من انداز گوی .
فردوسی .
سراسر بدرگاه اوی آمدند
گشاده دل وتازه روی آمدند.
فردوسی .
اگر دوست یابد ترا تازه روی
بیفزایدش نازِش و رنگ و بوی .
فردوسی .
ز گیتی تو خشنودی شاه جوی
مشو پیش تختش مگر تازه روی .
فردوسی .
چو بشنید بهرام شد تازه روی
هم اندر زمان بند برداشت ازوی .
فردوسی .
چنین گفت کای داور تازه روی
که بر تو نیابد سخن عیبجوی .
فردوسی .
اگر تو ندانی بموبد بگوی
کند زین سخن مر ترا تازه روی .
فردوسی .
بدین روزگاری که ما نزد اوی
ببودیم شادان دل و تازه روی .
فردوسی .
بیامد به پیش پسر تازه روی
همه شهر یکسر پر ازگفت و گوی .
فردوسی .
بصد روزگاران کم آید چنوی
سپهدار فرزانه ٔ تازه روی .
فردوسی .
یکی جفت اوی و دگر دخت اوی
بدین هر دو مهراب بد تازه روی .
فردوسی .
همه شهر ایران بگفتار اوی
ببودند شادان دل و تازه روی .
فردوسی .
دولت او را بملک داده نوید
وآمده تازه روی و خوش به خرام .
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 226).
بود ز بخشش بر گاه ، تازه روی چو ماه
بود ز کوشش بر زین ، چو اوست بر سر زین
۞ .
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 283).
با زائران گشاده و خندان و تازه روی
وز دست او غنی شده زائر بسیم و زر.
فرخی .
سپهر با اوپیوسته تازه روی بطبع
چنانکه مادر دخترپرست با داماد.
فرخی .
مئی بدست من اندر چو مشکبوی گلاب
بتی به پیش من اندر چون تازه روی بهار.
فرخی .
امسال تازه روی تر آمد همی بهار
هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار.
فرخی .
گل همی گل گردد و سنگ سیه یاقوت سرخ
زین بهار سبزپوش تازه روی آبدار.
فرخی .
گر باغ تازه روی و جوان گشت و خندخند
چون ابر نال نال و چنین بابُکا شدست ؟
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 52).
حیدر عصای موسی دور است و تازه روی
اسلام را بموسی دور از عصا شده ست .
ناصرخسرو (ایضاًص 53).
گروهی تازه روی و عشرت افروز
بگاه خوشدلی روشن تر از روز.
نظامی .
سوی دشمن آمد چنان تازه روی
که طفل از دبستان درآید بکوی .
نظامی .
زر افتاد در دست افسانه گوی
برون رفت از آنجا چو زر تازه روی .
(بوستان ).
درون تا بود قابل شرب واکل
بدن تازه روی است و پاکیزه شکل .
(بوستان ).
چوبلبل سرایان چو گل تازه روی
ز شوخی درافکنده غلغل بکوی .
(بوستان ).
بحاجتی که رَوی تازه روی و خندان باش .
(گلستان ).
شاهی بود... نیکوخوی تازه روی . (سمط العلی ص
35).
بخیلی که باشد خوش و تازه روی
بسی به ز بخشنده ٔ تلخگوی .
امیرخسرو.
این مدت عمر ما چو گل ده روز است
خندان لب و تازه روی می باید بود.
حافظ.
رجوع به تازه رو و تازه رویی شود. || نوظهور. تازه روی آورده . تازه روی آورنده . نوآمده
: درد کهنْت بود برآورد روزگار
این درد تازه روی نگویی چو نوبر است .
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 724).