تازه گل . [ زَ
/ زِ گ ُ ] (اِ مرکب ) گل تازه . گل نوشکفته
: از تازه گل لاله که در باغ بخندد
در باغ نکوتر نگری چشم شود آل .
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 219).
جامه ای بفکن و برگرد بپیرامن جوی
هر کجا تازه گلی یابی از مهر ببوی .
منوچهری .
فتنه شدن بر گیاه خشک نه مردی است
خاصه بوقتی که تازه گل ببر آید.
خاقانی .
رخی چون تازه گلهای دلاویز
گلاب از شرم آن گلها عرق ریز.
نظامی .
|| مجازاً محبوب و معشوق را گویند:
آن تازه گل ما را هنگام وداع آمد
زآن پیش که بگذارد گلزار، نگه دارش .
خاقانی .