تاش . (حرف ربط + ضمیر) (مخفف «تااش ») تا او را. (شرفنامه ٔ منیری ) (مؤید الفضلاء). تا خود. (مؤید الفضلاء)
: جوان تاش پیری نیاید به روی
جوانی بی آمرغ نزدیک اوی .
ابوشکور.
که بی خاک و آبش برآورده ام
نگه کن بدو تاش چون کرده ام .
دقیقی .
بفرمود پس تاش برداشتند
بخواری ز درگاه بگذاشتند.
فردوسی .
بفرمود پس تاش بیجان کنند
برو بر دل و دوده پیچان کنند.
فردوسی .
هرکه او صیدگه شاه ندیده ست امروز
بنداند بخبر تاش نگوئی بخبر.
فرخی .
تاش به حوا ملک خصال همه اُم
تاش به آدم بزرگوار همه جد.
منوچهری .
چند چو رعد از تو بنالید دعد
تاش بخوردی بفراق رباب .
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 39).
بوالعجبی ساز در این دشمنی
تاش زمانی بزمین افکنی .
نظامی .