تاغ . (اِ) تاخ . (فرهنگ جهانگیری ). چوبی بود بقوت ، که آتش آن ده شبانه روز بماند و عرب غضاء گوید. (صحاح الفرس ). درختی است که چوب آن را هیزم سازند و آتش آن بسیار بماند و بعربی غضاء گویند. (برهان ). درختی است . (شرفنامه ٔ منیری ). توغ . (فرهنگ اوبهی ). تاغ و تاخ درختی است که آتش چوب آن دیر ماند، قوسی گوید که قریب به ده روز، و در سامانی نوشته که آن را آزاددرخت نیز گویند چنانکه در قانون است . (غیاث اللغات ). هیزم کوهی که اگر آتش آن را ضبط کنند مدتی ماند و آن را توغ نیز گویند. (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). درختی است که آتش هیزم آن بسیاردوام کند. (آنندراج ) (انجمن آرا). درخت تاخ و غضا. (ناظم الاطباء). درختی است خودرو که هیزم و زغالش پردوام است . (فرهنگ نظام ). چون از ابتدای اسلام تا چند سال قبل زبان علمی ایران مثل سایر مسلمانان عالم عربی بود لهذا ایرانیها، بسیاری از الفاظ فارسی را با حروف عربی نوشتند مثل طهران و اصفهان و طبرستان و غیر آنها، این لفظ را هم با حروف عربی «تاق » و «طاق » نوشتند و حتی شاعری هم آن را قافیه قرار داده که گوید:
در جوالت کنم چو هیزم طاق
به تبر کوبمت طراق طراق .
اگر تاغ و تراغ بنویسیم که هردو فارسی است ، شعر درست میشود. (فرهنگ نظام ). تاغ . تاخ . درختی است صحرائی که آتش چوب آن از هیزم دیگر بیشتر ماند و بعربی غضاگویند و گاهی «تاق » نیز گویند و این از تغییر لهجه است چه قاف در لفظ فرس نیامده ... اما در سامانی «تاخ » نام شجری است که آن را آزاددرخت نیز گویند و آن راباری است شبیه بکنار و آن را «تاخک » گویند بطریق تصغیر و معرب آن طاخک باشد و شیخ الرئیس در قانون گوید:آزاددرخت شجرة معروفة لها ثمرة شبیهة بالنبق و یسمونه بالری شجرة الاهلیلج و کنار و بطبرستان طاخک . و ظاهراً در بیت اسدی :
پر از کوه و
۞ بیشه جزیری فراخ
درختش همه عود و بادام و تاخ .
نیز بمعنی تاغ نباشد چه آن را در برابر عود و بادام آوردن در تعریف اشجار جزیره نیکو نباشد. (فرهنگ رشیدی ). زنزلخت . آزاددرخت . آق خزک . تغز. ترگز. سکساول . تاق . آقای کریم ساعی در جنگل شناسی آرد: هالوکزیلون
۞ درختچه ایست مخصوص کویر و شوره زار که سه گونه آن را نام برده اند: «هالوکزیلون آموداندرون »
۞ که در اطراف کویر خوار و دامغان بنام «تاغ » خوانده میشود. «هالوکزیلون آفی لوم »
۞ که در کویرهای خراسان بنام «قره خزک » و «هالوکزیلون پرسی کوم »
۞ بنام «آق خزک » نامیده میشود. (جنگل شناسی کریم ساعی ج
1 ص
379). رجوع به ج
2 همین کتاب ص
134 و
135شود
: آبست جود او و دل دوست چون خوید
خشمش چو آتش است و تن خصم خشک تاغ .
قطران (از فرهنگ رشیدی ).
و آتش تاغ از داغ فراق آسان تر است . (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
دارم اسبی کش استخوان در پوست
هست چون در جوال هیزم تاغ .
کمال اسماعیل (از فرهنگ جهانگیری ).
رجوع به تاخ و توغ و تاق و آزاددرخت و طاق و لسان العجم ص
280 شود. || بداغ . گل پنبه . رجوع به بداغ شود. || تخم مرغ . (فرهنگ جهانگیری ) (برهان ) (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء).