تب زده . [ ت َ زَ دَ
/ دِ ] (ن مف مرکب ) ج ، تب زدگان . تب دار. (آنندراج ). کسی که مبتلا به تب باشد. (ناظم الاطباء). نزیف . موعوک . مورود. (منتهی الارب )
: شفای تب زدگان بود شربتش گوئی
که بود شربتش از سلسبیل و از تسنیم .
سوزنی .
سیزده روز مه چارده شب تب زده بود
تب خدنگ اجل انداخت سپر بازدهید.
خاقانی .
تب زده زهر اجل خورد و گذشت
گلشکرهای صفاهان چه کنم .
خاقانی .
تب زده لرزم چو آفتاب همه شب
دور فلک بین که بر سرم چه فن آورد.
خاقانی .
نرگس ز دماغ آتشین تاب
چون تب زدگان بجسته از خواب .
نظامی .
چو از تاب انجم شب تب زده
بپیچید چون مار، عقرب زده .
نظامی .
بسی تب زده قرص کافور کرد
نخورده شد آن تب چو کافور سرد.
نظامی .
تب زدگان را که نه حلوا به است
خوردن گشنیز ز حلوا به است .
امیرخسرو (از آنندراج ).