تبسم کردن . [ ت َ ب َس ْ س ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) لب شیرین کردن ، لب سفید کردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص
88). ابتسام . لبخند زدن
: عمر تبسم کرد و ایشان رااشاره کرد بازگردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
238).
زنهار ازین تبسم شیرین که میکنی
کز خنده ٔ شکوفه ٔ سیراب خوشتر است .
سعدی .
رجوع به تبسم و ابتسام و دیگر ترکیبهای این دو شود.