تبع. [ ت َ ب َ ] (ع مص ) از پی فراشدن یا با کسی رفتن . (تاج المصادر بیهقی ). پس روی کردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). پی روی کردن کسی را و در پی وی رفتن . (منتهی الارب ). پیروی کردن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). تباعة. (ناظم الاطباء). دنباله روی . متابعت . تبعیت . رجوع به تباعة شود
: و رفتن بر اثر هوی که عاقل را هیچ ضرر و سهو چون تبع هوی نیست . (کلیله و دمنه ). به تبع سلف رستگاری طمع میدارد. (کلیله و دمنه ).
خویش ابله کن تبع می ورز پس
رستگی زین ابلهی یابی و بس .
مولوی .
|| لاحِق گردیدن . (منتهی الارب ). || (ص ، اِ) ج ِ تابع. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ِ تابع. پیروی کننده ها. (فرهنگ نظام ). رجوع به تابع شود. || دنبال . نتیجه . در پی . در عقب
: طمع تبع حرص است و خواری تبع طمع. (کیمیای سعادت ). اما کاه که علف ستور است خود به تبع حاصل آید. (کلیله و دمنه ).
صید دین کن تا رسد اندر تبع
حسن و مال و جاه و بخت منتفع.
مولوی .
|| دست و پای ستور. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || پیرو و پیروان . واحد و جمع در وی یکسان است . (منتهی الارب ) (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). قال اﷲ تعالی : انا کنا لکم تبعاً. (قران
14 / 21، از منتهی الارب ). ج ، اتباع . (منتهی الارب ). پیرو. ج ،اتباع . (ناظم الاطباء)
: ما بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکریست مطیع و فرزندان و حشم و چاکران و تبع بسیار دارد. (تاریخ بیهقی ).
بر سر آتش نهادت ، ای تبع دیو
آنکه برین راه کثرت از بنه بنهاد.
ناصرخسرو.
چه ایشان خلقی بسیارند وتبع تو شوند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). و این ابونصرعمران مستولی گشت و همه ٔ لشکر تو تبع او شدند. اگر این مرد خواهد که ملک از تو بگرداند به یک ساعت تواند کردن . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). اما خداوند را معلوم نیست که این مرد طالب ملک است و خلایق را تبع خویش کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). و رنجانیدن اهل و تبع بقول مضرب فتان . (کلیله و دمنه ). و اوساط مردمان را در سیاست ذات و خانه و تبع خویش بدان حاجت افتد. (کلیله و دمنه ).
از زرق دوستان ْ تبعِ دشمنان شود
بر فرق دشمنان ْ رقم ِ دوستان کشد.
خاقانی .
از عالم زاده ای و پیشت
۞ عالم تبع است چاکران را.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 33).
صاحب تبع و بلندنام است .
نظامی .
هر فریقی مر امیری را تبع
بنده گشته میر خود را از طمع.
مولوی .