تب گرفتن . [ ت َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) تب کردن . گرفتار تب شدن
: شنیدمت که نظر میکنی بحال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت .
سعدی .
چو گیرد گاه مرگ اعداش را تب
بهم پیوندد آنهم نامرتب .
کلیم (از آنندراج ).
رجوع به تب و دیگر ترکیب های آن شود.